مادرم میگفت شنیدم پسر همسایه خیلی مومن است. نمازش ترک نمی شود.
زیارت عاشورا می خواند. روزه میگرد. مسجد میرود ... خیلی پسر با خداییست ...
لحظه ای دلم گرفت ... در دل فریاد زدم باور کنید من هم ایمان دارم ...
نماز نمیخوانم ولی لبخند روی لبهای مادرم خدا را به یادم میاورد ...
دستهای پینه بسته پدرم را دستهای خدا میبینم ...
زیارت عاشورا نمیخوانم ولی گریه یتیمی در دلم عاشورا برپا میکند ...
نه من روزه نمیگیرم ولی هر روز از آن دخترک فال فروش فالی را میخرم که هیچوقت نمیخوانم ...
مسجد من خانه مادربزرگ پیر و تنهایم است که با دیدن من کلی دلش شاد میشود ...
خدای من نگاه مهربان دوستی است که در غمها تنهایم نمیگذارد ...
برای من تولد هر نوزادی تولد خداست وهر بوسه عاشقانه ای تجلی او ...
مادرم ... خدای من و خدای پسر همسایه یکیست ...
فقط من جور دیگری او را میشناسم و به او ایمان دارم ...
خدای من دوست انسانهاست نه پادشاه آنها ...
اگه 3سال پای یکی بشینی و هرشب و روز واسه رسیدن بهش خودتو بکشی
آخرش بری خواستگاری و ببینی که واسه عروسی و خونه گرفتن پول نداری
خانوادش بهت بگن چجوری میخوای دختر ما رو خوشبخت کنی ، تو که حتی پول واسه عروسی گرفتن نداری
اونوقته که بعد از 3 سال میخوری به بنست لعنتی
میشی مزحکه ی خانواده ی اون و خودت
میخوای سرتو بکوبی به دیوار که بمیری و راحت شی...
ولش کن اصلأ من واسه خودم به حد کافی غم و غصه دارم
نیازی نیست دیگران رو هم ناراحت کنم...
ببخشید اشتباه کردم
من خوشحالم ، خیلی خوشحالم
ببین میخندم: