چاره عشق سکوت است که بلوا نشود
مشت عاشق ابدا پیش کسی وا نشود
درسکوت است که پروانه بماند باشمع
گرچه سوزد دهنش باز به شکوا نشود
من دلم آتش و لب را زده ام مهر سکوت
پر گشودم که پرم سوزد و پروا نشود
دیشبم گفت خرد فکر دگر شیرین کن
گفتمش مزه هر شهد که حلوا نشود
زدل و جان زده ام حرف وفا پس دیگر
سخن آنگونه به غیرش به لب آوا نشود
برو ای عقل بنه کار دل ما به خودش
تو چه کارت بشود یا که نه رسوا نشود
درک دل برتو میسر نبود عقل بهوش
پیش گل بین دل و فکر تو دعوا نشود
عاشقی کار دل و بار جنون است نه تو
مصرع از عشق مگو قافیه شیوا نشود
#علی_باقریان
سلام، زیبا بود...
1394/11/19 - 23:06سلام
1394/11/19 - 23:25ممنونم
سلوووو #همشهری خیلی قشنگ بود احساس میکنم از همه شعرایی که تا بحال گفتی این قشنگ تر بود هماهنگی خاصی تو کلمات و مفهومش داشت خسته نباشی
1394/11/20 - 00:12خدایا دوستت دارم
1394/11/20 - 11:35چرایش را نمی دانم
تو درکم میکنی هر دم
و میدانی که میدانم
ر
عاااااااااااااااااالی
بنظرمن فوق العاده بود یه شعر رووان و خیلی خوب که آدم میتونه حس اش رو کامل باهاش منطبق کنه
بامداد بخاطر این استعداد بهت تبریک میگم
سلام #همشهری خیلی خیلی ممنونم
1394/11/20 - 17:04تو لطف داری
سلام مرجان
1394/11/20 - 17:09ممنونم از تعریفت
خیلی به من اعتماد به نفس می ده این تعریفا
امیدوارم که بتونم بهتر و بهتر بشم
راستی این یه ترانه هستش نه شعر
تو چند دیقه اومد به ذهنم و نوشتمش
امیدوارم که خوب شده باشه...
مرسی
شعر قشنگی بود مثل همیشه خسته نباشی .
1394/11/20 - 22:24ممنونم رفیق
1394/11/20 - 22:25تو لطف داری
بامداد راستش من زیاد ادبیات رو مسلط نیستم ولی لذت می برم
1394/11/21 - 11:15این مساله داشتن یه ذوق و قریحه خاص می طلبه.
آفرین