از تو بگذشتمو بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان با دگران وای به حال دگران
میروم تا که به صاحب نظری بازرسم
محرم ما نبوَد دیده ی کوته نظران
دل چون آینه ی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقه ی شوریده سران
گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیدادگران بخت من آموخت تُرا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
“شهریار”
سلام مصطفی هستم 32سالمه.
1393/10/6 - 13:13بخاطر آرامش وجدانم و اینکه شاید این متن ب دست امثال من برسه این متن رو مینویسم.
امیدوارم درسی باشه برای بقیه... چند سال پیش با پریسا آشنا شدم و چون دختر پاکی و معصومی بود بعد ازمشورت وتایید خانوادم باهم ازدواج کردیم. زندگی معمولی و آرومی داشتیم.بعداز دوسال کم کم هوس کردیم بچه دار بشیم. و من وقتی تصور میکردم بابا میشم تمام وجودم رو آرامش و یه حس خاص ک فقط بابا ها میتونن درک میکنن، فرا میگرفت. برادر و خواهرانم همه شون پسر داشتن. ولی من همیشه از خدامیخاستم بچم دخترباشه. باهمسرم توافق کردیم ک فقط یک بچه داشته باشیم و من از صمیم قلب آرزو میکردم بچمون دختر باشه. همسرم دوماه حامله بود ک باهم ب مشهد رفتیم و چون شوق و ذوق زیادی ب بچه داشتیم کلی لباس و عروسک خریدیم. پریسا بمن میگفت فقط از خدابخواه بچون سالم وصالح باشه. ولی من میخندیدم و میگفتم سالم باشه صالح باشه دختر باشه..... وقتی از مشهد اومدیم اتاق بچه رو تزیین و مرتب کردیم .گذشت وگذشت. پریسا 4ماهه حامله بود سونوگرافی رفت و دکتر گفت بچه تون سالمه و دختره... نمیتونم بیان کنم ولی خدارو بخاطر لطفش خیلی شکر کردیم. گذشت وگذشت.... من و پریسا بخاطر شرایطش رابطه زناشویی مستقیم نداشتیم.. ولی بخاطر روحیه پریسا و مخصوصا خودم نمیذاشتم رابطه جنسیمون سرد بشه.. متاسفانه ی کم اراده من سست شده بود. .یکروز ک با یکی از دوستام تو مغازه نشسته بودیم بهم پیشنهاد داد ک وقتیکه مادرش خونه نیس یکی از دوست دختراشو ببریم خونشون... منم شرایطم طوری بود ک دوستم بیشتر وسوسم میکرد...قبول کردم و ..... . گذشت... تا اینکه باز این کار و هر بار با یه خانم تکرار شد... دیگه احتیاجی نبود ک طرفه پریسا برم. از اینکارم لذت میبردم.. پریسا همش بمن کنایه میزد اما من جدی نمیگرفتم و میگفتم من منتظرم بچه مون بدنیا بیاد بعد رابطمون مثل سابق میشه. از صمیم قلب پریسا و بچه مون رو دوست میداشتم اما مثل کسی ک اعتیاد داره ب این کار وابسته شده بودم. اما اصلا فکرشو نمیکردم پریسا بمن شک کنه. پریسا هفت ماهه حامله بود ومن هی بیشتر تو لجنزاری ک بخودم درست کرده بودم غرق میشدم.ای کاش میشد ب گذشته بر میگشتم. ی شب ک عروسی دوست پریسا بود تصمیم گرفتم در نبود پریسا یکی از دخترها رو بیارم خونه.چند بار این کار رو قبلا انجام داده بودم.عصر پریسا بامن تماس گرفت و گفت با خواهرش ب آرایشگاه میره.منم ک فرصت رومناسب دیدم دختره رو ب خونمون آوردم ... حدودا یکساعت بعدش دختره رفت ومنم ک خیلی هول بودم ب پریسا زنگزدم هرچی زنگزدم جواب نداد. ب خواهرش زنگزدم اون گفت خبری از پریسا ندارم.دلواپس وعصبانی شدم. دوبار صدبار هزاربار زنگ زدم جواب نداد. داشتم دیوانه میشدم.شاید اگه حامله نبود بهش شک میکردم و دربارش فکرای بد میکردم. ساعت7شب بود.و خبری از پریسا نبود. کفشامو پوشیدم ک برم بیرون ک یکدفعه دیدم هر سه تا کفش پریسا سرجاشه.تعجب کردم.اومدم یکی یکی اتاق و آشپزخونه رو نگاه کردم .ترس تو دلم افتاد ک نکنه پریسا خونه بوده و همه چی رو دیده.. حمام و توالت رو هم نگاه کردم فقط تو کمد لباس نگاه نکرده بودم. در کمددیواری رو باز کردم..... پریسا توکمد بود اما انگار خودشو ب خواب زده. زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی بگم ...گفتم تو اینجایی ؟؟ مگه آرایشگاه نبودی؟؟ جواب نداد... وقتی تکونش دادم ی دفعه افتاد.. لباسش غرقه ب خون بود.. پریسا رگ دستش رو زده بود..و من اصلا باورم نمیشد..او همه چی رو کامل دیده بود... وقتی اونو ب بیمارستان رسوندم او تموم کرده بود دکتر گفت بخاطر خونریزی شدید مادر و بچه هردو مردن...تموم دنیا بر سرم خراب شد هنوز همه از من میپرسن چرا..مگه چ مشکلی داشتید ک پریسا خودشو کشت و فکر بچه تو شکمش رو هم نکرد... ومن فقط نگاشون میکنم و حرفی ندارم بگم.بیمارستان دوتا جنازه تحویلم داد. حالم خییلی خرابه..ب کسی چیزی نگفتم و لی زندگی ک بعد از پریسا برام مونده از عذاب طناب داربدتره. بی اختیار ب اتاق دخترمون میرم و ساعتها زانو میزنم و اشک میریزم ومیشینم لباسها و عروسکها رو نگاه میکنم.برگه های سونو و آلبوم عکس تنها یادبودیه ک از پریسا و دخترم برام مونده. پریسا من اشتباه کردم اما این تقاصی نبود ک بخاطر یک لحظه لذت و نفهمی بخام پس بدم. تو حق زندگی داشتی. زندگی برای من تموم شده.پریسا فقط یک رویای کوتاه بود.بارها خواستم تیغ رو روی رگهام بکشم اما شهامتش رو ندارم. تیغی ک پریسا هفت بار رو دستاش کشیده بود...میخام برم اعتراف کنم اما برم چی بگم.؟؟ چی عوض میشه؟؟ پریسا برمیگرده؟؟ دخترم چی؟؟ یا امام رضا قول داده بودم ک دخترم بدنیا اومد سه تایی بیام پابوست.. پریسا خیلی ظالمی.. من صدبار گناه کردم بهت خیانت کردم اما تو یکبارب همیشه نابودم کردی.. هر روز سر خاکشون میرم.. ازشون معذرتخواهی میکنم..
تأسف آوره
1393/10/6 - 15:26واقعا این اتفاق برای خودت افتاده؟
1393/10/6 - 19:03اگه اینطور باشه که... چی بگم؟!
هیچ وقت نمیتونم این کاری رو که کردی توجیه کنم
فقط میتونم بگم متاسفم
اگه نخواسته بودی کامنت بذارم اصلا چیزی نمینوشتم
بازم بگم که متاسفم ، فقط همین
بامداد این شروینه یه داستان بود واسه یه یارویی بنام مصطفی الان منظورت به کی بود نفامستم
1393/10/7 - 13:57چرا نفهمستی؟
1393/10/7 - 21:08خب یکم فکر کودی دِ
کیه تانم بگم خب
هَ یارویه گم دِ خاخور
بامداد جان ب نظرت الآن مصطفی من هستم؟
1393/10/9 - 23:41