، در بـرکـه شـب، سرسـره بـازی می کـرد
شـعـر چــشمـان را قـافـیـه سـازی می کــرد

گاهی از و خاموشی و سرما می گفت
گـاهی از عـشـق و جـنـون، درازی می کرد

آســمــان، عـرصــه ی پـــهــنــاور نـبـود...
کـهـکـشـان بـستـه و ، فـضـا بـاز نـبـــود...
10 امتیاز + / 0 امتیاز - 1393/04/12 - 00:49 در عكس نوشته
پیوست عکس:
1404244096168112_large.jpg
1404244096168112_large.jpg · 600x352px, 123KB
دیدگاه
at-ali

مــاه، در بـرکـه شـب، سرسـره بـازی می کـرد
شـعـر چــشمـان تـو را قـافـیـه سـازی می کــرد

گاهی از ظلمت و خاموشی و سرما می گفت
گـاهی از عـشـق و جـنـون، روده درازی می کرد

آســمــان، عـرصــه ی پـــهــنــاور پــرواز نـبـود...
کـهـکـشـان بـستـه و تـاریـک، فـضـا بـاز نـبـــود...

هر شـب از اوج رها می شد و می خـورد زمین
بـاز هـم چـشم تو را، لـحـظـه شـمـاری می کرد

خــواب بـودی و نـدیـدی کـه چـرا آن شـب مـاه،
تـــا ســـحـر بــر ســر بــالـیــن تـو زاری می کـرد

بـاز بـر پـرده ی شب، چـشم تـو نـقـاشـی شـد
بــرق چـشـمـان تـو را، نـقــطـه گـذاری می کـرد

نـقـطـه ها خـط بـریل انـد، بخوان آنچه که مـاه،
ســال هـا در دل شـب، نــامـه نـگــاری می کـرد

دیـگر آغــوش نـفس گـیـر فــضـــا، بــاز شـده...
آســمـان، عـرصــه ی پـهــــــنـاور پــرواز شـده...

پـر کشید از شـب چـشمان تـو از اوج گذشـت
اشـک، در برکه ی شب، خاطره سازی می کرد

عـشـق هم صـحـنـه ی لبـخـنـد تــو را باور کرد
نـقـش چشمان تـورا - جـاذبـه - بـازی می کـرد

عـشق، نیروی عجیـبی اسـت، خـدا می داند!
کـاش، یـک بــار دگــر، شـعـبـده بـازی می کرد!!

خانم اهمد رشيدبيگی

1393/04/12 - 00:49