جهت عضویت در شبکه اجتماعی نمیدونم و دنبال کردنِ MahnaZ تمایل دارید ؟!
شبکه اجتماعی نمیدونم یک شبکه اجتماعی ِ قدرتمند ِ مبتنی بر وب است که کاربران آن میتوانند یک ارسال با طول بیشتر از 200 کاراکتر بهمراه تصویر، ویدئو، لینک و فایل داشته و با دنبال کردن کاربران، افکار و نظرات خود را با سایرین به اشتراک بگذارند. گروهها، کارمندان، همکاران و انجمنها با ایجاد یک شبکه اختصاصی قادر به ارتباط با یکدیگر بوده و به کمک تکنولوژی آراِساِس میتوانند تازه ترینها را پیگیری نمایند. شبکه اجتماعی نمیدونم توسط هر وسیلهی متصل به اینترنت از جمله تلفن همراه دنبالپذیر است!
#سلام_خدا.
اسم من #بابی هست.
درسته که من #بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه #تولدم یه #دوچرخه بهم بدی #قول می دم که #بچه#خوبی باشم. #بابی #بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این #نامه هم جواب نده! واسه همین #پارش کرد…
اون تو فکر فرو رفت!!!
بعد از مدتی رفت به #مامانش گفت که می خوام برم #کلیسا! #مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:
خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.
و #بابی رفت #کلیسا …
یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و #مجسمه ی #مادر#مقدس رو کش رفت! و از #کلیسا فرار کرد…
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و #نامه جدیدش رو نوشت!
#کودکی به #مامانش گفت: من واسه #تولدم #دوچرخه می خوام!
1392/06/23 - 01:01#بابی پسر خیلی #شیطون و #بازیگوشی بود! اون همیشه همه رو #اذیت می کرد…
#مامانش بهش گفت: آیا حقته که یه #دوچرخه برات بگیریم واسه #تولدت ؟!
#بابی گفت آره…
#مامانش بهش گفت: برو تو اتاق خودت و یه #نامه برای #خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای #خوبی که انجام دادی بهت یه #دوچرخه بده!
#نامه #شماره #یک:
#سلام #خدای_عزیز.
اسم من #بابی هست.
من یک #پسر خیلی #خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه #دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو: #بابی
#بابی کمی فکر کرد
دید که این #نامه چون #دروغه کارساز نیست و #دوچرخه ای گیرش نمی یاد! برا همین #نامه رو #پاره کرد…
#نامه #شماره #دو:
#سلام #خدا.
اسم من #بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر #خوبی باشم.
لطفاً واسه #تولدم یه #دوچرخه بهم بده.
#بابی
اما #بابی یه کمی فکر کرد و دید که این #نامه هم جواب نمی ده! واسه همین #پارش کرد…
#نامه #شماره #سه :
#سلام_خدا.
اسم من #بابی هست.
درسته که من #بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه #تولدم یه #دوچرخه بهم بدی #قول می دم که #بچه #خوبی باشم.
#بابی
#بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این #نامه هم جواب نده! واسه همین #پارش کرد…
اون تو فکر فرو رفت!!!
بعد از مدتی رفت به #مامانش گفت که می خوام برم #کلیسا!
#مامانش دید که کلکش کار ساز بوده؛ بهش گفت:
خوب برو. ولی قبل از شام خونه باش.
و #بابی رفت #کلیسا …
یه کمی نشست و وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و #مجسمه ی #مادر #مقدس رو کش رفت! و از #کلیسا فرار کرد…
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و #نامه جدیدش رو نوشت!
#نامه #شماره #چهار:
#خدا!
#مامانت #پیش #منه …
اگه #مامانت رو می خوای، واسه #تولدم باید یه #دوچرخه بهم بدی!!!
1392/06/23 - 01:06#بابی_بیشرف
دنیای بچه هاست دیگه شیـــــرین...
1392/06/23 - 01:09