یافتن پست: #سفره

نگار
نگار
چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند....
... ادامه
دیدگاه · 1391/09/25 - 13:01 ·
4
نگار
نگار
عاقد سر سفره عقد : عروس خانم وکیلم؟

پَ نه پَ دکتری ! دعوت کردیم سطح مجلس بره بالا !{-7-}
نگار
نگار
سر سفره عقد ، حاج آقا: آیا بنده وکیلم ؟

عروس: پـَـ نـَـ پـَـ متهمی !

.
نگار
نگار
همیشه به یاد داشته باش :

اگر در مجلسی وارد شدی، زبانت را نگه دار؛

اگر در سفره ای نشستی، شکمت را نگه دار؛

اگر در خانه ای وارد شدی، چشمانت را نگه دار؛

اگر در نماز ایستادی، دلت را نگه دار ...
... ادامه
دیدگاه · 1391/09/15 - 00:52 ·
3
نگار
نگار
مسافرت به یک مکان فوق العاده خوش آب و هوا و عالی خوش نمی گذره، اگه همسفرهات آدمهای خوبی نباشن ...

مسافرت در یک مسیر سخت میتونه لذت بخش باشه، اگه همسفرهای خوبی داشته باشی ...

زندگی یک سفر پر مخاطره ست ، همسفرهای خوبی انتخاب کن و همسفر خوبی هم باش ...

فرزند خوب ، برادر یا خواهر خوب ، دوست خوب ، فامیل خوب ، پدر یا مادر خوب ، همکار خوب ... همه اینها بودن سخت نیست ... حتی اگه سخت باشه عاقبتش تلخ نیست ...
... ادامه
دیدگاه · 1391/09/1 - 02:09 ·
9
دادگر
دادگر
من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم

رفتم از پله مذهب بالا .

تا ته كوچه شك ،

تا هوای خنك استغنا ،

تا شب خیس محبت رفتم .

من به دیدار كسی رفتم در آن سر عشق .

رفتم . رفتم تا زن ،

تا چراغ لذت ،

تا سكوت خواهش ،

تا صدای پر تنهایی .

*****

چیزها دیدم در روی زمین :

كودكی دیدم . ماه را بو می كرد .

قفسی بی در دیدم كه در آن ، روشنی پرپر می زد .

نردبانی كه از آن ، عشق می رفت به بام ملكوت .

من زنی را دیدم ، نور در هاون می كوبید .

ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،

كاسه داغ محبت بود .

من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چكاوك می خواست

و سپوری كه به یك پوسته خربزه می برد نماز

*****

بره ای را دیدم ، بادبادك می خورد

من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید

در چرا گاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سبز

شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))

*****

من كتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور

كاغذی دیدم ، از جنس بهار .

موزه ای دیدم ، دور از سبزه

مسجدی دور از آب

سر بالین فقیهی نومید ، كوزه ای دیدم لبریز سئوال

*****
... ادامه
دیدگاه · 1391/08/24 - 11:48 ·
7
دادگر
دادگر
در این بن بست...
دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی "دوستت دارم"
دلت را می بویند
روزگار غریبی ست،نازنین!
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوختبار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی ست،نازنین!
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند
بر گذرگاه ها
مستقر.
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی ست،نازنین!
و تبسم را بر لب جراحی می کنند
و ترانه را
بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن ویاس
روزگار غریبی ست نازنین!
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
... ادامه
دیدگاه · 1391/08/24 - 11:45 ·
5
Mostafa
Mostafa
يعني سر سفره غذا به شكل انواع و اقسام حيوانات در ميايم، تا بچه ي خونواده يه نيم قاشق چاي خوري غذا بخوره.
دیدگاه · 1391/08/18 - 13:41 ·
6
شهرزاد
46188_374291912651289_1904208497_n.jpg شهرزاد
تنهاییم را با تو قسمت میکنم . سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من . عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را بر سفره رنگین خود بنشانمت . بنشین . غمی نیست...

"محمد علی‌ بهمنی"
... ادامه
Majid
80572593952878190279.jpg Majid
چه مرگمه

عزیزم دلخوریام زیاد شده انگاری فصل خزون برگمه
میخوام سفره ی دلم رو وا کنم به خدا این بارمیگم چه مرگمه
اگه هی بی خودی دعوا میکنم خوب می خوام بهم محبت بکنی
به خدا بعضی روزا فکر می کنم که داری منو تحمل می کنی
جلوی غریبه ها خیلی بده دستتو از توی دستام می کشی
خودمو گاهی به مردن می زنم تا شاید منت منو بکشی
آرزومه یه دفعه جایی میری بپرسی میشه برم یا که نرم
مطمئن باش که بهت میگم برو اما زودبرگردی دردت به سرم
وقتی می بینم باهام غریبه ای فکر رفتن هی میوفته تو سرم
اما چون طاقت رفتن ندارم میزنم به بی خیالی می گذرم
بی محلیات داره زجرم میده دیگه از این وضعیت خسته شدم
چرا هی دروغ می گم نمی دونم انگاری زیادی وابسته شدم
وقتی بی خودی میگم مریض شدم دوست دارم یه کمی دلواپس بشی
به خدا چیز زیادی نمی خوام چی می شه اگه یه کم عوض بشی
وقتی که سراغتو نمی گیرم چی می شه یه بار سراغم بگیری
واسه اینکه بهت محبت بکنم دور از جونت تو هم یک بار بمیری
... ادامه
نگار
نگار
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بودروی ساحل نوشت : دریا دزد کفشهای من

مردی که ازدریاماهی گرفته بود ،روی ماسه ها نوشت :
دریا سخاوتمندترین سفره هستی

موج آمد و جملات را با خود شست .....


تنها برای من این پیام را گذاشت که
برداشتهای دیگران در مورد خودت را ، در وسعت خویش حل کن
... ادامه
Mostafa
Mostafa
.سره سفره نشستم دارم با اشتها غذامو کوفت میکنم !مامانم: اه اه اه ! کمتر بخور خوب ا! شیکمت تا وسط سفره اومده ! چاق شدی ! از ریخت و قیافه افتادی ! داری میترکی ! شیکمو ! خیکی ! خپل! چاقالو!مامانم چنان فاز منفی داد از فرداشبه مدت سه ماه با رنج و مشقت فراوان رژیم گرفتم ، شام نخوردم ، هزار نوع قرص خوردم ، ورزش کردم دهنم صاف شد وزن کم کردم !امشب سره سفره در حالی که دارم یه سالاد همراه با ماست کم چرب زهره مار میکنم مامانم یه زره نگام کرده میگه :- ! خوب یه لقمه غذا بخور نمیمیری که ! نگاه کن ! چقد لاغر شدی ! ضعیف شدی ! صورتت استخونی شده ! از ریخت و قیافه افتادی !عین این معتادا لاغر مردنی شدنی ! دقیقا مثل این عملیا ! قرصی ! آمپولی! نی قلیون ! نشکنی ؟
... ادامه
دیدگاه · 1391/07/15 - 13:23 ·
5
محمد
محمد
تکرار شو شاید ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق ما متهم باشیم
باز در حضور تو آشفته خویشم
در سفره عشقت درویش درویشم. . .
.
.
.
دیدگاه · 1391/07/13 - 22:19 ·
8
Mostafa
Mostafa
اگر سهراب سپهری در زمان ما دانشجو بود
اهل دانشگاهم
رشته ام علافیست
جیبهایم خالیست
پدری دارم

حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است
جانمازم نمره!

خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست
من نمیدانم که چرا میگویند
مرد تاجر خوب است و مهندس بیکار
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست
چشم ها را باید شست
جور دیگر باید دید

باید از مردم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند
که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم
... ادامه
دیدگاه · 1391/07/6 - 19:56 ·
4
صوفياجون
DSC06324.JPG صوفياجون
سفره آرایی
صوفياجون
صوفياجون
سفره آرایی
[فایل]
دیدگاه · 1391/06/31 - 13:42 ·
6
MONA
562279_105872586220364_1542592872_n.jpg MONA
پیرمردی نشست کنار سفره و گفت:
آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه
مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم
باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟
دفعه های قبلی حداقل شفته نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی
... چرا چیزی نمی گی؟
همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟
مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟
اه نمکم هم که نداره
آب هم که سر سفره نیست
پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه؟!!
پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد
اشک توی چشمهایش جمع شد
و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.. :(
Mostafa
Mostafa
من و داداشم برنامه ریختیم از این به بعد سر سفره شام و ناهار
از پدر و مادرای مردم تعریف کنیم
قبل اینکه ننه بابامون از بچه‌های مردم تعریف کنن !
... ادامه
صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ