یافتن پست: #فروش

zoolal
zoolal
مناظره با جناب خر ........

روزی به رهی مرا گذر بود
خوابیده به ره جناب خر بود

از خر تو نگو که چون گهر بود
چون صاحب دانش و هنر بود

گفتم که جناب در چه حالی
فرمود که وضع باشد عالی

گفتم که بیا خری رها کن
آدم شو و بعد از این صفاکن

گفتا که برو مرا رها کن
زخم تن خویش را دوا کن

خر صاحب عقل و هوش باشد
دور از عمل وحوش باشد

نه ظلم به دیگری نمودیم
نه اهل ریا و مکر بودیم

راضی چو به رزق خویش بودیم
از سفرۀ کس نان نه ربودیم

دیدی تو خری کشد خری را؟
یا آنکه برد ز تن سری را؟

دیدی تو خری که کم فروشد ؟
یا بهر فریب خلق کوشد ؟

دیدی تو خری که رشوه خوار است؟
یا بر خر دیگری سوار است؟

دیدی تو خری شکسته پیمان؟
یا آنکه ز دیگری برد نان؟

دیدی تو خری حریف جوید؟
یا مرده و زنده باد گوید؟

دیدی تو خری که در زمانه؟
خرهای دیگر پیش روانه

یا آنکه خری ز روی تزویر
خرهای دیگر کشد به زنجیر؟

هرگز تو شنیده ای که یک خر؟
با زور و فریب گشته سرور

خر دور ز قیل و قال باشد
نارو زدنش محال باشد

خر معدن معرفت کمال است
غیر از خریت ز خر محال است

تزویر و ریا و مکر و حیله
منسوخ شدست در طویله

دیدم سخنش همه متین است
فرمایش او همه یقین است

گفتم که ز آدمی سری تو
هرچند به دید ما خری تو

بنشستم و آرزو نمودم
بر خالق خویش رو نمودم

ای کاش که قانون خریت
جاری بشود به آدمیت
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/28 - 18:21 ·
6
bamdad
bamdad
حکایت من

حکایت ان جگرفروشیست

که جگر کسی خون نکرد...

که از ناچاری

جگر خود کباب کرد...

{-109-}
دیدگاه · 1393/03/21 - 21:09 ·
3
MONA
1385139_757823924239581_5518210209137165633_n.jpg MONA
فروشگاه صفحات موسیقی تهران، ۱۳۴۵
گوش کردن به صفحه مورد علاقه قبل از خرید با گوشی تلفن
bamdad
bamdad
درد تنهایـــــــــی کشیـــــــــــــــــــــدن


مثلِ کشیدنِ خطهایِ رنگی روی کاغذِ سفـــــــــید

شاهکاری میسازد به نامِ دیوانــــــــــگی

و من این شاهکــــارِ را به قیمتِ همه فصلهایِ قشنگِ زندگیم خریده ام

تو هر چه میخواهـــــــــی مـــــــرا بخوان

دیوانـــــه، خود خــــواه، بی احساس

نمیــــفروشــــــــم....!!!!

{-84-}
دیدگاه · 1393/03/17 - 00:01 ·
6
zoolal
zoolal
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا
بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خوندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/15 - 09:32 ·
2
حمید
10101010101.jpg حمید
هرگز به آدم ها نخند !!

به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری ، نخند !
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ، نخند !
به دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به راننده ی چاق اتوبوس...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...
به هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار می برند...
بی خوابی می کشند...
کهنه می پوشند...
جار می زنند...
سرما و گرما را تحمل می کنند...
و گاهی خجالت هم می کشند

به حجت هایی که تمام زندگی شان یک موتور است تا کوهی از بار را برای یک لقمه نان در کوچه پس کوچه های تنگ این شهر جا به جا کنند... نخند

به حجت هایی نخند که پشت شهرداری می ایستند تا هر کس و ناکسی را پشت موتورشان سوار کنند فقط به خاطره احتیاج !

به دستان حجت نخند

خیلی ساده ... نخند دوست من!!!
هرگز به آدم ها نخند
خدا به این جسارت تو نمی خندد؛ اخم میکند.
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/15 - 08:24 ·
6
رضا
رضا
سلام شب همگی بخیر
bamdad
bamdad
فكر ميكردم مردم و اطرافيانم را شناخته ام

اما سخت در اشتباه بودم .

از آن سر خيابان تا آن سر خيابان مردم و اعتقاداتشان با هم فرق دارد

يك سو پسرك ابرو برداشته لاك ناخن و ساپورت مي فروشد

فقط صد قدم آن طرف تر بساط تسبيح و مهر و سجاده بر پاست

وضو گرفتن براي ورود به حرم واجب است اما دختران و زنان با ناخن هاي رنگارنگ وارد ميشوند

بلد نيستند چادر سر كنند آن وقت حاجت مي طلبند

نميدانم

بايد به آن نيمچه اعتقاد ها در قلبشان ايمان آورد يا به لاك ها و آرايش صورتشان

نميدانم كدام را بايد باور كرد

گريه هاي بلند زن براي بر اورده شدن نيازهايش

يا دعا خواندن هاي آرام يك آدمي كه اصلا مفاتيح دست گرفتن به قيافه اش نميخورد

بحث اين است

ظاهر چه كسي را بپذيريم؟

{-28-}
دیدگاه · 1393/03/9 - 12:12 ·
6
.•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
1235de2e1f6d189ebc57ffc3251bdac9-425 .•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
خیلی وقتتو نمیگیرم 30 ثانیه وقت بزار بخون . لایکم نمیخوام
_________________________________________
یکی هست در محله ما....
همه او را برای یک شب دوست دارند ..
حتی برایش آش نذری هم نمیبرند او با کسی
کاری ندارد خودش را میفروشد و نان شبش را میخرد
حاج آقا میگوید باید از محله برود چون همه جوانان مسجدی
را از راه به در کرده ولی چرا مسجدی ها با یک فاحشه از
راه به در شدند ولی فاحشه با این همه مسجدی به
راه راست هدایت نشد
شاید فاحشه به کارش ایمان دارد
و مسجدی ها نه
... ادامه
.•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
4768eb07495339fcd8450b20afc263cd-425 .•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
یك لحظه سكوت برای لحظه هایی که هستیم اما خودمان نیستیم
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا........
بی هیاهو.......
همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم/آقا
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ براى بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و .........
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
یك لحظه سكوت
... ادامه
Mohammad
141549_713.jpg Mohammad
امام کاظم-ع:
بدانید که بهاى تن شما مردم، جز بهشت نیست، آن را جز بدان مفروشید.
شهادت مظلومانه ی هفتمین مولای غریب شیعیان تسلیت باد.
دیدگاه · 1393/03/4 - 10:49 در حسینیه ·
5
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
همیشه ابرها میبارند

ولی انسانها ستاره ها را دوست دارند ،

چه موجودات عجیبی ؟!

این همه گریه را به چشمکی میفروشند !
دیدگاه · 1393/03/2 - 12:58 در دوستها ·
6
bamdad
bamdad
گفتم ای فال فروش ، لای این بسته فال
“مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید” هم داری ؟
گفت : اگر بود کسی فال فروشی می کرد ؟
دیدگاه · 1393/02/30 - 19:53 ·
8
صوفياجون
1003600_715780261807067_8595715770958220234_n.jpg صوفياجون

تو رشت معروفه تو محله
تو زمستونا لبو و کدو میفروشه و تابستونا یخ دربهشت خیلی هم خوشمزه است بابام میگه قبلنا فقط یه گاری داشت باهاش یخ دربهشت {-57-}{-57-} میفروخت الان مغازه داره برو بچه های رشت میدونن {-41-}{-41-}{-41-}{-197-}{-197-}
ıllı YAŁĐA ıllı
Behnam safavi albom fogholadeh.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
hastii
rain-again-300x200.jpg hastii
خـــودتان را محکم بچسبید … قـــدر خودتان را بدانید … ارزان نـــفروشید خـــودتان را؛ به لَبخندی ، به حَرفی ، به نَقلی ، به هَدیه ای ، به اَندک توجهی … بگذارید تلاش کند ……
... ادامه
Majid
Majid
عشق ، محبت ، بخشش
روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزرگ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت:

می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط

یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:26 ·
Majid
akserver.ir_13905686701.jpeg Majid
ایرانی ها در اون دنیا


میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که:

آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن

اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید،

همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده

نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده...

یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!



آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا

دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم

بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .

خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،

فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی،

خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی یعنی چی!!!



جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره

شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟

جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه...

این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این

طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!

تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...

حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!

جبرئیل جان، من برم ....

اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!! قهقهه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:22 ·
Majid
Majid
شب سردی بود ….

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت

و انعام میگرفت …


پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …

رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده

داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …

هم اسراف نمیشد هم ….


بچه هاش شاد میشدن …


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..

دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :

دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …

خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت …

دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …

مادر جان ! پیرزن ایستاد …

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !


زن گفت : اما من مستحقم مادر من …

مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو

شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …


پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …

دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :

پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی مادر!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:11 ·
Majid
438892_bRibKsgT.jpg Majid
یک روزمسئول فروش ،منشی دفتر و مدیرشرکت برای ناهاربه

سمت سلف سرویس قدم می زدند.

ناگهان چراغ جادویی روی زمین پیداکرده،

آن را لمس می کنندوغول چراغ ظاهرمی شود.غول میگه:

من برای هرکدام ازشمایک آرزو رابرآورده می کنم...

منشی می پره جلو ومیگه:«اول من ،اول من!...

من میخوام که توی باهاماس باشم،سوار یه قایق بادبانی شیک وهیچ نگرانی وغمی از

دنیانداشته باشم.»...پوووف!منشی ناپدیدمیشه...


سپس مسئول فروش می پره جلو ومیگه:«حالا من ،حالا من!...من میخوام توی هاوایی

کنارساحل لم بدم،یه ماساژورشخصی داشته باشم و یه منبع بی انتهای نوشیدنی

خنک وتمام عمرم حال کنم.»...پوووف!مسؤل فروش هم ناپدیدمیشه...


سپس غول به مدیرمی گوید:حالانوبت توئه...مدیرمیگه:«من می خوام که اون دوتا

هردوشون پس ازناهار توی شرکت باشن»!


نتیجه اخلاقی اینکه همیشه اجازه دهید اول رییس تان صحبت کند! نیشخند
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
1
Majid
Majid
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.


این زن تمام کارهایش را با

"بسم الله"

آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و

سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.


روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با

گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم"

در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد،

شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده

کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.


وی بعد از این کار به مغازه خود رفت.

در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل

فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.


زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود

درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت

و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.

شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد.

زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی

تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:03 ·
ıllı YAŁĐA ıllı
d.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
میخوام {-152-}
رضا
رضا
صفحات: 11 12 13 14 15

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ