یافتن پست: #گریه

bamdad
bamdad
عشق اگر عشق باشد


هم خنده هایت را دوست دارد و هم گریه هایت را ...


هم شادی ات را دوست دارد و هم غم هایت را ...


هم لحظات شادابی ات را می پسندد و هم لحظات بی حوصلگی ات را...


هم دقایق پر ازدحامت را همراهی میکند و هم دقایق تنهایی ات را ...


عشق اگر عشق باشد ...


هم زیبایی هایت را دوست دارد


هم اخم هایت را در روزهای تلخی ...


هم سلامتت را می پسندد و هم در روزهای گرفتاری و بیماری همراهی ات میکند ...


عشق اگر عشق باشد ...


با یک اتفاق تو را تعویض نمیکند ...


بلکه همراهی ات میکند تا بهبود یابی ...


عشق اگر عشق باشد ....


... هر ثانیه دستانش در دستان توست ....

{-41-}
دیدگاه · 1393/05/27 - 21:14 ·
4
Majid
Majid-Kharatha-8.jpg Majid
مسافر

قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم
فرصت نشد بمونم و ازتو نگهداری کنم

گفتم اگه ببینمت دل کندنم سخته برام
اگه یه وقت بگی نرو،بی هوا سست میشه پاهام

گفتم صداتو نشنوم ، ندیده از پیشت برم
پشت سرم زاری نکن چیکار کنم مسافرم

من میرم ولی تو بدون همیشه
یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه

گل من خوب می دونی بی تو تک و تنهام عزیزم
اگه تو نباشی می میرم

نامه رو تا تهش بخون ، گریه نکن طاقت بیار
اشکاتو پاک کن عزیزم سر روی شونه هام بذار

باور نکن یه بی وفام ، نامه میزارم و میرم
قسمت زندگیم اینه به کی بگم مسافرم

قسمت نشد ببینمت خدانگهداری کنم
فرصت نشد بمونم و ازتو نگهداری کنم

من میرم ولی تو بدون همیشه
یاد تو از خاطر من فراموش نمیشه

گل من خوب می دونی بی تو تک و تنهام عزیزم
اگه تو نباشی می میرم
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/19 - 14:43 ·
6
iman
iman
سیگار بکش ؛
مست کن؛
بغض کن ؛
گریه کن ؛
دق کن !
ولی …
با آدم بی ارزش درد و دل نکن …
دیدگاه · 1393/05/19 - 13:34 ·
8
bamdad
bamdad
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمی ده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :
اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما...
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود
بلند بلند گریه کرد وگفت:
خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...
چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه
فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم.
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟
خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت:
آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه...
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند
تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت
{-61-}
bamdad
bamdad
امـــروز یکـ مرده شــور را دیـدمـ ...آنچنــان زیـبا می شست کـه لکه ای هم باقی نمیـماند ...اما نمیدانم چـرا پدرم از او خوشـش نمی آید !!!و مـدام گریه میکـند و مــادرم نیـز نـفرینش !!!او کـه مرد خوبـی اسـت مـن دوسـتش دارمـ ...فقـط کـاش ناخن هایـش را می گرفـتـ ...تمـامـ بدنـم را زخـم کـرد ...
:(
دیدگاه · 1393/05/17 - 21:14 ·
8
bamdad
bamdad
داستان باغبان و چیدن سیب(از زبان سیب)

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !غضب آلود به او غیظی کرد !این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !هر دو را بغض ربود…دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

{-35-}
مائده
مائده
مرگ هم به تساوی تقسیم نمی شود
عجبا!!
هیچ کس هنوز
به سهم کمش از مرگ
اعتراض نکرده است!
خیلی ها سهم بیشتری از مرگ نصیبشان می شود
کودک بودم که در سینما
مردی از سینماافتاد و
آنقدر روی زمین کشیده شد که
گریه چشم هایم را بست
بعد ها دانستم
افتادن از اسب گریه ندارد
خیلی ها از اصل می افتند و می میرند...
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
{-99-}
iman
iman
ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو؟خب منم راستشو گفتم و گفتم زندگیمو...

نپرسید چرا گریه کرد و رفت....

اما نمیدونست که زندگیم اونه.......
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/16 - 15:16 ·
8
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
مورد داشتیم طرف اینقدر مست بوده.... . . . . . به دوش حموم میگفته گریه نکن همه چی درست میشه!!!{-15-}
bamdad
bamdad
بغضی که مانده در دل من وا نمی‌شود

حتی برای گریه مهیا نمی‌شود

بعد از تو جز صراحت این درد آشنا

چیزی نصیب این من تنها نمی‌شود

آدم بهانه بود برای هبوط عشق

اینجا کسی برای تو حوا نمی‌شود

دارم به انتهای خودم می‌رسم ببین

شوری شبیه باد تو برپا نمی‌شود

از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم

احساس من درون غزل جا نمی‌شود

{-35-}
raha
raha
خدایا امشب پرم از بغض . پرم از گریه ... فقط تو می دونی و تو که توی دلم چی میگذره ... خدایا بسکه اشک ریختم آروم و صدامو خفه کردم دارم می ترکم ... بسکه سرمو فرو کردم توی این بالشت و زار زدم که کسی صدای هق هق هامو نشنوه همه ی تنم درد می کنه .
... ادامه
bamdad
bamdad
به جــــــــــــــــــای

پاک کردن اشـــــــــــــــــــــــــک هایتان

آن هایی که باعـــــــــــــــــــــــــــــــث گریه تــــان می شوند را

پــــــــــــــــــــــــــــــاک کنید !

{-101-}
bamdad
bamdad
رضا
وعده ی ما تو داربی / وقت گریه ی آبی . . .

{-275-}
صوفياجون
46ad41626e01.jpg صوفياجون

{-41-}{-35-}{-35-}
که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم...



شاعر : - از مجموعه شعر شبانه{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
روزی بهلول در غیاب هارون بر تخت شاهی نشست ناگهان هارون وارد شد و کتک سختی به بهلول زد. بهلول کمی گریه کرد و بعد ارام گرفت و دوباره گریه شدید اغاز کرد. هارون رو بهلول گفت حکمت این دوبار گریه کردنت چه بود. بهلول گفت گریه اول از برای درد کتک بود اما گریه دوم به حال تو بود.من لحظه ای بر تخت نشستم. وای به حال تو که عمری است بر تخت می نشینی.
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/9 - 14:41 توسط Mobile ·
8
رضا
82c8e8d07b4ad6ecb0bdb40bb414634b9db59edc رضا
صوفياجون
صوفياجون
از خونه همسایه صدای دادو فریاد و گریه میومد.{-18-}{-1-}{-11-}..
منم رفتم فهمیدم که دخترشون از خونه فرار کرده . منم راستش خجالت کشیدم بابام اینا اینو بگم بهشون گفتم بابا دزد ماشین همسایه رو برده
عاقا این پدر ما هم رفت که مثلا بهشون دلداری بده !!!!!!!!!!!!!!!!
گفت: ناراحت نشو بابا ! بالاخره از دستش راحت شدی !!!!!!!!!!!!!!
همش با دوستای پسرت میدیدمش!!!!!!!!!!
چند نفری سوراس بودن!!!!!!!!!!
هر دفعه پیش یکی بود!!!!!!!!!!
با خودم میگفتم اصن توان راه رفتن داره!!!!!!!!{-7-}!
بس که سوارش میشم!!!!!!!!
هر روز میخواستم بهت بگم ئلی نمیخواستم توی مسائلت دخالت کنم!!!!!!!!{-7-}
ولی باور کن راه دوری نمیتونه بره!!!!!!!!!
من مطمئنم که پیش یکی از این لات و لوتهای محله که !!!!!!!!!{-7-}
بعد از اینکه ازش استفاده کرد و خسته شد میاره میندازتش جلوی خونتون و فرار میکنه !!!!!!!!!!!!{-7-}
راستش خودمم یه بار سوارش شدم اما باهاش حال نکردم !!!!!!!!!!{-16-}
بابای دختره هم اکنون در CCU می باشد !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
bamdad
bamdad
این افکار ما ادماست که باعث میشه دنیا برامون جهنم باشه یا بهشت



همیشه مثبت فکر کنیم تا موج مثبت بیاد سمتون و احساس خوشبختی کنیم



ما خوشبختیم ولی باید کمی تامل کنیم



من واقعا خوشبختم



به همین سادگی

به همین خوشمزگی

{-32-}
Majid
10416592_542506692542378_4461031256001231804_n.jpg Majid
خداوند از عزراییل پرسید : تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟

جواب داد:یک بارخندیدم یک بار گریه کردم و یک بار ترسیدم

"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی را بگیرم ٰٰ، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد ! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم .

"گریه ام " زمانی بود که به من دستور دادی جان زنی را بگیرم ، او را در بیابان گرم و بی آب و درختی یافتم که در حال زایمان بود .منتظرم ماندم تا نوزادش را به دنیا امد سپس جانش را گزفتم . دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه در ان بیابان گرم سوخت و گریه کردم .

"ترسم" زمانی بود که به من امر کردی جان فقیهی را بگیرم ، نوری از اتاقش می آمد هر چه نزدیک تر میشدم نور بیشتر میشد و زمانی که جانش را گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم ...

در این هنگام خدا به عزراییل گفت : میدانی آن عالم نورانی کیست؟ ... او همان نوزادیست که در بیابان به حالش گریستی ، من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم .

هر گز گمان مکن که با وجود من ،موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.
... ادامه
دیدگاه · 1393/05/3 - 03:40 ·
8
صفحات: 3 4 5 6 7

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ