حماقت که شاخ و دم ندارد...!<br><br>حماقت یعنی من؛<br>اینقدر میروم تا که تو دلتنگ شوی...<br>خبری از دلتنگی تو نمی شود،<br><br>برمیگردم چون،<br>دلتنگت می شوم...!<br><br>.
باید فکرش را میکردم؛<br><br>وقتی میگویند: "دنیا کوچک است..." یعنی چه؟<br><br>آنها هم می دانستند،<br>تمام دنیای من خلاصه می شود در، عرض شانه های مردانه ات<br><br>به همان کوچکی... با همان عظمت...<br><br>.
گاهی گمان نمی کنی و می شود، گاهی نمی شود که نمی شود...!<br>گاهی هزار دعا بی اجابت است، گاهی نا گفته قرعه به نام تو می شود...!<br>گاهی گدای شهری و بخت با تو یار نیست، گاهی تمام شهر گدای تو می شود...!<br>.
می دانم که نمی دانم<br>الهی می دانم که از جماعت نادان بندگان تو هستم<br>می دانم که هیچ فهمی از حکمت خالقیت تو ندارم<br>می دانم که میان عقل و وهم را نمی توانم درک کنم<br>می دانم از آن دسته افرادی هستم که هیچ تلاشی برای دانستن نکرده ام<br>میدانم که نخواستم بدانم میدانم که تورا بسیار چشم به راه گذاشتم<br>می دانم که نمیدانم چقدر مرا دوست داری<br>می دانم که...<br><br>و در نهایت، خیلی نمیدانم</strong>!<br><br>