درد را حس مي كنم در بند بند استخوانم
مي نشينم از زمين سرزمين بي گناهم
مشت خاكي روي زخم خون فشانم مي فشانم
خيره بر خاكم كه مي بينم زكرت زخمهايم
مي شکوفد سرخ گلهايي شبيه دوستانم
مي زنم لبخند و برمي خيزم از خاك و بدينسان
مي شود آغاز فصل ديگري از داستانم
محمدعلی بهمنی
... ادامه