من تنهام-راستگو.وقتی که تنهام داغون ولی تو جمع باحال چون دوست ندارم کسی رو ناراحت کنم.زندگی به خودم سخت گرفتم که بتونم تو آینده نزدیک مستقل بشم.و ........

مشخصات

موارد دیگر
0$D->usr->favs) ) { ?>
ebrahim (آفلاين)
379 پست
47 ديدگاه
615.5 امتياز
مهربون
1370-10-19
m - مجرد
اسلام
اصفهان
لیسانس
آزاد
وزن: 65 - قد: 160
معاف
نمی کشم
موسیقی پاپ-ادبیات فرانسه که تازه بهش روی آوردم.به سختی کتاب میخونم چون حوصله شو نداشتم اما از کتاب خوندن خوشم اومده.

دنبال‌کنندگان

(36 کاربر)

آخرین بازدید کنندگان

حس من


ebrahim
4c753362c4.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:15 ·
3
ebrahim
3b4895671d.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:09 ·
1
ebrahim
03d350687a.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:08 ·
1
ebrahim
0acf390648.jpg ebrahim
.
ebrahim
Babys.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:06 ·
2
ebrahim
XRHHD.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:06 ·
2
ebrahim
1242205583_565_5ab2253022.jpg ebrahim
سریال فرار از زندان بهترین سریالی بود که من دیدم بعد از اون لاست (گمشدگان) بود
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:04 ·
1
ebrahim
68C5~1.JPG ebrahim
این گل زیبا تقدیم به همه برو بچه های سایت نمیدونم.
دیدگاه · 1392/02/10 - 02:01 ·
2
ebrahim
TARSNAK.jpg ebrahim
.
دیدگاه · 1392/02/10 - 01:58 ·
2
ebrahim
ebrahim
شب همگی خوش ......فعلا ..............بای
ebrahim
f8d1937c6e.jpg ebrahim
.{-7-}
دیدگاه · 1392/02/8 - 01:36 ·
3
ebrahim
da602c7fb4.jpg ebrahim
.
ebrahim
311025_189111207830960_100001962453615_396245_1527910838_n[1].jpg ebrahim
.
ebrahim
IMG_5316.jpg ebrahim
.
ebrahim
IMG_5193.jpg ebrahim
.
ebrahim
IMG_5189.jpg ebrahim
.
ebrahim
IMG_5175.jpg ebrahim
امریکا-ایالت میشیگان
ebrahim
ebrahim
17
نوعي حسِ گستردگي مرا گر فته
بود؛ نمي فهميدم كه دارم به كلاه و دامن كلوديا نگاه مي كنم يا ب ه منظره . پاييز بود اما هوا تميز بود و از آلودگي خبر ي نبود، ولي
يك خبرهايي بود : مه غليظي پاي كوه ها بود، رگه هاي غبار روي رودخانه ها، زنجير هي ابرها؛ و باد همه ي اين چيزها را تكان مي داد.
به ديواره ي كوتاهي تكي ه كرده بوديم : من دست انداخته بودم دورِ كمر كلوديا و داشتم به نماهاي بي پايان چشم انداز نگاه
مي كردم ، يك دفعه ويرِش به جانم افتاد كه اين چيزها را تحليل كنم ، ولي از خود م ناراضي بودم چ ون به اندازه ي كافي به نام
مكان ها و پديده هاي طبيعي وارد نبودم ؛ ب ه جايش كلوديا داشت احساسات ش را از غليان و فوران عشق بيان مي كرد و نشان مي داد
نگاه كن ! آن » . كه باهاش نمي شود كار ي كرد . در اين لحظه چيزي ديدم . به مچ كلوديا چنگ انداختم و محك م فشارش دادم
...«! پايين را نگا ه كن ...............اخرین
... ادامه
ebrahim
ebrahim
16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
... ادامه
ebrahim
ebrahim
14
ولي سعي كردم آن روز را خيل ي خوب سر كن م، حتا مد ت كمي هم توي ادار ه مانديم ، آن هم براي اين كه مساعده رد كنم ، در
حالي كه داشتم روزهاي استثنايي پيشِ رويم را تصور مي كردم . اما مشك ل اين بود كه كلوديا را كجا ببرم غذا بخوريم :
رستوران هاي خيلي لوكس يا تفريحگاه هاي اطراف شهر را خو ب نمي شناختم . براي شروع ، فكر كردم برويم يكي از تپه هاي
نزديك شهر.
يك تاك سي گرفتم . آن وقت بود ك ه فهميدم در اي ن شهر هيچ كس بدون ماشي ن نمي تواند آدم متشخصي شود (حتا همكارم
آواندرو يكي داشت )، من نداشتم ، حتا نمي دانستم بايد چه طور رانندگ ي كرد . ماشين نداشتن هيچ برايم مهم نبود، اما حالا ك ه
كلوديا پيشم بو د، از اي ن نداشتن خجالت مي كشيدم .كلوديا ، برعكس ، ب ه نظرش همه چيز سر جايش بود، گفت كه اگر ماشين
داشتم حتماً فاجعه اي اتفاق مي افتاد، بعد كار ي كرد كه بيش تر ناراحت شدم ، يعن ي با صداي بلند گفت كه به قابليت هاي عمل ي من
اهميت نمي دهد، بلك ه ديگر استعدادها ي مرا تحسين مي كند، مثل اين كه گفتن نداشت اين استعدادها حالا كجا هستند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
13
كلوديا توي هتلي بزرگ ، سوئيتي گرفت . وقتي كه رفتم توي لابي ، بعد پيش مسئول پذيرش ، او هم ورود مرا با تلفن خبر
داد، بعد افتادم دنبالِ پادو تا آسانسور، تا برس م به اتاق . اين ها اعصابم را داغا ن كرد. كلوديا تحت تأثيرم قرار داده بود، به ظاهر
مي گفت به خاطر كارش آمده است اما در واق ع آمده بود چند روزي مرا ببيند: تحت تأثيرم قرار داد و افسرد ه ام كرد، چون جلوي
چشمم ، ورط هاي بين راه و رسم زندگي او و م ن دهان باز كرده بود.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
12
يك روز صبح با صدا ي تلفن كلوديا از خواب پريدم ؛ اما از راهِ دور تلفن نمي كرد ؛ همي ن جا بود، تو ي شهر، توي ايستگاهِ
قطار و همان لحظه اي كه رسيده بود، زنگ زد : چون وقتي داشته از كوپه اش پياده مي شده ، يكي از هزار تا چمداني را كه همراه
داشته ، گ م كرده .
بدو رفت م ايستگاه و ديدم دارد جلوي لشكري از باربرها وارد مي شود. لبخندش هيچ نشاني از آن تشويشي كه چند دقيق ه پيش
از پشت تلفن منتقل كرد نداشت . بسيار زيبا و باشكو ه بود . هر وقت كه مي ديدمش تعجب مي كردم از اين كه مي ديدم كاملاً فرق
كرده است . حالا با عجله داشت شيفتگي اش را ب ه اين شهر بيان مي كرد و بر تصمي م من براي سكونت در اين شهر صحه
مي گذاشت . آسمان سربي بود ؛ كلوديا از روشن ي، از رن گهاي خيابان تعريف كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
حتا دود ي كه از سيگارها ي روشن بلند مي شد و كنار سقف ابري را
تشكيل مي داد، ي ك چيزي بود با شك ل و ضخام ت خودش و در واقعيتِ ديگر چيزها تغييري نمي داد.
به آدم هايي كه مي خنديدند و با ه م حرف مي زدند، پشت مي كردم و يك راست مي رفتم طرف پيشخوان ، كه هميش هي خدا هم
شلوغ بود . به محض اين كه صندلي اي خالي مي شد، مي پريدم رويش و پيشخدم ت را صدا مي كردم و او هم يك زير ليواني مقوايي ،
يك ليوان آبجو و منو را مي گذاشت جلوم . از اي ن كه خودم را ب ه بقيه نشان داده بودم ، ناراحت مي شدم . اين جا يعني آبجو فروشي
اوربانو راتازي جايي بود ك ه تمامي حركات و ساعت هايش را از بر بود م، بالاي آبجو فروشي ، ت وي اتاقم ، شب به شب بيدار
مي ماندم و سر و صداي ي كه حالا داشت صداي مرا توي خودش خفه مي كرد، همان بود كه هر غروب از نرده هاي آهنيِ زنگ زده
بالا مي آمد.
... ادامه
صفحات: 5 6 7 8 9