یک نفر با اسب می آید
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی
چاره می جویند
دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان
ودستان نحیف کودکی یخ کرده ، بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه
و از احساس آن مردی که با تردید ، با اندوه
بر روی قامت شب می نویسد:
تا طلوع صبح راهی نیست!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم
با چه کس گویم
که این خلیفه ، اشرف مخلوق عالم
سرد و یخ کرده
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم
خلف فرزند آدم ، شرمگین سفره خالی
برای رهن خانه کلیه های خودش را می فروشد
دخترش ، آری عزیز دامن حوا
برای لقمه ای نان ....
خدای من چه گویم؟؟
دلم می گیرد از این استخوان در گلو
این خار در چشمی
که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم
شنیدم آن صدایی را که می خواند من را
و دیدم خالی دستان بابا را،که آب و نان نمی آرد
و لیکن آبرو دارد
که فقیر مردمان تقدیر آن هانیست آیا هست؟
...
... ادامه
سلام عزیزم
1393/09/22 - 09:16