یافتن پست: #حیرت

bamdad
photo_۲۰۱۸-۰۲-۱۱_۰۳-۴۰-۰۷.jpg bamdad
تصویر حیرت‌انگیز از شهر باستانی ماچو پیچو در جنوب پرو که جزو عجایب هفتگانه ی جدید دنیا شمرده میشود!
دیدگاه · 1396/11/22 - 14:48 ·
1
bamdad
photo_2017-01-27_21-34-19.jpg bamdad
هالک پاکستانی؛ جوان ۲۵ ساله‌ای که بدن ۴۳۵ کیلوگرمی‌اش همه را حیرت‌زده می‌کند

«ارباب خضر» برای صبحانه ۳۶ عدد تخم مرغ و در طول روز ۵ لیتر شیر و ۳ کیلوگرم گوشت می‌خورد.
{-16-}
bamdad
photo_2015-12-11_12-18-10.jpg bamdad
نقاشی های حیرت انگیز 3 بعدی یک نقاش هنرمند در کف دست !
دیدگاه · 1394/09/20 - 12:18 ·
2
bamdad
photo_2015-12-11_12-17-48.jpg bamdad
نقاشی های حیرت انگیز 3 بعدی یک نقاش هنرمند در کف دست !
دیدگاه · 1394/09/20 - 12:18 ·
2
bamdad
photo_2015-12-11_12-17-10.jpg bamdad
نقاشی های حیرت انگیز 3 بعدی یک نقاش هنرمند در کف دست !
bamdad
bamdad
در حیرتم از خلقت آب ...

اگر با درخت همنشین شود آن را شکوفا میکند

اگر با آتش تماس بگیرد آنرا خاموش میکند

اگر با ناپاکی ها برخورد کند آنرا تمیز میکند

اگر با آرد هم آغوش شود آنرا اماده طبخ میکند

اگر با خورشید متفق شود رنگین کمان ایجاد می شود

ولی اگر تنها بماند رفته رفته گند آب می گردد

دل ما نیز بسان آب است وقتی با دیگران است زنده و تاثیر پذیر است و در تنهایی مرده وگرفته است...

پس بیاییم با،باهم بودن دلهایمان را زنده و سرحال نگهداریم.

{-35-}{-35-}
دیدگاه · 1394/03/14 - 21:37 ·
4
bamdad
boomtown.jpg bamdad
بازی زندگی؛ بازی بومرنگ هاســـت

و پندار و کردار و سخنان انسان ؛ دیر یا زود

با دقتی حیرت انگیــــز

به سوی خود او

باز می گردد ...

{-15-}
دیدگاه · 1394/03/13 - 20:56 ·
4
bamdad
bamdad
اینقدر مرا با غم دوریت نیازار

با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد

شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته

در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر

تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم

من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد

با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم

دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم

بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم

یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست

من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!

:(
✔♥Дℓɨ♥✔
10678700_871331496238310_8698817741943575520_n.jpg ✔♥Дℓɨ♥✔
هم‌چنان که نماند بر درخت
مایه‌ی تو باشم رفع زحمت می‌کنم ...

{-35-}
bamdad
Ashoora Tree Blood1_[www_sarzamindownload_com].jpg bamdad
در منطقه الموت شرقی استان قزوین در روستای زرآباد درخت چنار قدیمی و تنومندی وجود دارد که با اتفاقی نادر موجب شده تا همه ساله در ماه محرم کانون توجه خیل عزادران حسینی باشد.
درخت زرآباد که به درخت خونبار زرآباد شهرت یافته سالهاست که در کنار امامزاده ای قرار دارد و سحرگاه روز عاشورا از تنه آن صمغی به مانند خون جاری می شود که حیرت همگان را برانگیخته است.

نکته جالب این که ماه های قمری که سالانه 10 روز جلو حرکت کرده و تغییر می کند هیچ تغییری در این رخداد نداشته و جاری شدن خون هماهنگ با تقویم ماههای قمری تغییر می کند.

این درخت با 10 متر قطر و 30 متر ارتفاع دارای قداست خاصی در بین اهالی روستای زرآباد است و هر ساله به محل تجمع زوار و عاشقان اهل بیت تبدیل می شود.

بقعه مطهر حضرت علی اصغر فرزند بلا فصل امام موسی کاظم(ع) و درخت چنار مقدس روستای (زرآباد) در استان قزوین همه ساله میزبان خیل عظیمی از زائران و مشتاقانی است که برای زیارت و عزاداری گرد هم می آیند.

طبق یک سنت دیرین هر ساله مردم روستای زرآباد و هزاران زائر در قالب دسته های عزاداری، شب عاشورا گرداگرد درخت چنار خونباری که در صحن این امامزاده روییده حلقه زده و ضمن عزاداری و سینه زنی در اولین دقایق صبحگاه عاشورا شاهد چکیدن مایعی سرخ فام از شاخسار این درخت می شوند.
به اعتقاد اهالی این روستا و طبق روایات سماعی و نقل شده از گذشتگان، درخت کهنسال و مقدس زرآباد در روز عاشورای 61 هجری که شهادت امام حسین (ع) به وقوع پیوست و خون مقدس حضرتش دشت کربلا را گلگون کرد، میزبان یکی از مرغانی بود که از سوی خداوند مامور شده بودند تا با آغشته کردن خود به خون سیدالشهدا پیام سرخ شهدای کربلا را به سراسر جهان برسانند و یکی از آن مرغان به این دیار آمده و با پرهای خونین خود بر روی شاخسارهای درخت چنار(روستای زرآباد) نشسته و از آن پس در روز عاشورا این خون در سوگ آن حضرت جاری می شود.
{-35-}
[لینک]
دیدگاه · 1393/08/12 - 14:42 ·
3
Morteza
Morteza
ﺗﻮﺭﯾﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ
ﮐﺮﺩ :
ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﺍﺳﭙﺎﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺷﺪﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻡ . ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺳﻔﺎﺭﺷﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ
ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎ
ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻭﺗﺎ ﭼﺎﯾﯽ ﻭ ﯾﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ.
ﺍﺯ ﻧﻮﻉ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﯿﺮﺕ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮏ ﺑﺮﮔﻪ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﭼﺎﯼ ﻭ ﯾﺎ
ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﮔﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﺫﻫﻨﻤﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ
ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﯾﻌﻨﯽ
ﭼﻪ؟
ﺩﺭ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻏﻮﻃﻪ ﻭﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺁﺩﻡ ﻓﻘﯿﺮ ﻭ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﻭﺍﺭﺩ
ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ "
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺏ ﺩﯾﻮﺍﺭ "
ﻭ ﭘﯿﺸﺨﺪﻣﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ
ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ
ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﻮﻟﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﻭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺍﯾﻢ : ﻓﻘﻂ ﻣﺎﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﺮﻭﯾﻢ ...
... ادامه
دیدگاه · 1393/07/27 - 23:06 ·
9
√√★nima★√√
mainthb-1.jpg √√★nima★√√
اﯾﻦ ﺗﺼﺎوﯾﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ و رﻧﮕﺎرﻧﮓ از ﺳﯿﻢ ﻫﺎ و ﮐﺎﺑﻞ ﻫﺎی رﻧﮕﯽ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ اﻧﺪ.ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎم ﮐﺮﯾﺲ ﺗﺴﯿﻮﯾﺲ اﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻫﺎی ﺣﯿﺮت اﻧﮕﯿﺰ را ﺧﻠﻖ ﻧﻤﻮدﻩ اﺳﺖ. او ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﺎ وﺟﻮد اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺗﮑﻨﻮﻟﻮژی و آﻣﺪن ... ﺳﯿﺴﺘﻢ ﻫﺎی ﺑﯿﺴﯿﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ وای ﻓﺎی ، واﯾﺮﻟﺲ ، ﺑﻠﻮﺗﻮث و ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ اﻃﺮاﻓﻤﺎن ﻣﺘﻮﺟﻪ وﺟﻮد ﺳﯿﻢ ﻫﺎ و ﮐﺎﺑﻞ ﻫﺎی ﺑﯿﺸﻤﺎری ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﺷﺪ. اﯾﺪﻩ ﺧﻠﻖ اﯾﻦ آﺛﺎر ﻫﻢ از ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ آﻣﺪﻩ اﺳﺖ. اﯾﺪﻩ ﻫﺎی اﯾﻦ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺑﺎر ﻫﺎ ﺑﺮای اﺳﺘﻔﺎدﻩ در .ﺗﺒﻠﯿﻐﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ ﻣﻮرداﺳﺘﻔﺎدﻩ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ
... ادامه
دیدگاه · 1393/07/13 - 15:48 ·
3
bamdad
bamdad
داستان باغبان و چیدن سیب(از زبان سیب)

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !غضب آلود به او غیظی کرد !این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !هر دو را بغض ربود…دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

{-35-}
صوفياجون
46ad41626e01.jpg صوفياجون

{-41-}{-35-}{-35-}
که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم...



شاعر : - از مجموعه شعر شبانه{-35-}{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}
Majid
index.jpg Majid
شعر زیبای حمید مصدق

توبه من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

وتو رفتي و هنوز،

سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكراركنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت



جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه


پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پا

سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
... ادامه
دیدگاه · 1393/04/31 - 02:27 ·
1
zoolal
zoolal
من تمام شعرهایم را در وصف نیامدنت سروده ام..
اگر یک روز ناگهان ناباورانه سر برسی ..
دست خالی ..
حیرت زده..
از شاعر بودن استعفا خواهم کرد
نقاش میشوم!!
تا ابدیت.. نقش پرواز را بر میله های تمام قفس های دنیا خواهم کشید..
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/28 - 16:18 ·
4
zoolal
zoolal
حیرت زده ام ؛؛
تشنه ی یک جرعه جوابم ؛؛
ای مردم دریا !
برسانید به آبم ؛؛
آیا پس از این دشت رهی هست ؟؟
دهی هست؟؟
یا اینکه به بیراهه دویده است شتابم ؛؛
من کوزه به دوش آمده ام چشمه به چشمه ؛؛
شاید که تو را...
ای عطش گنگ بیابم...!
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/11 - 21:03 ·
7
bamdad
bamdad
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند......

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد.پیرمرد غمگین شد،گفت خیلی عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش پرسیدند:

او گفت:همسرم در خانه سالمندان است هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود!

یکی از پرستاران به او گفت :خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.پیر مرد با اندوه گفت :خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!او حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیر مرد با صدای گرفته به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است.....

{-39-}
دیدگاه · 1393/02/26 - 21:17 ·
7
sam
sam
روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.
پسر متوّجه دو دیوار براق نقرهای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا
شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال
در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و
نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندلی چرخدارش به آن
دیوار نقرهای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار
براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته
شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از
یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که
ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در
این وقت دیوار نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو
طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت سريع برو مادرت رو بيار اينجا{-18-}
دیدگاه · 1393/02/24 - 14:59 ·
3
Majid
Majid
پیرمرد وفادار
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:25 ·
1
Majid
akserver.ir_13953481701.jpg Majid
دوستی تعریف می کرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور

شدم به بروجرد بروم...


هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم...

وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم...

به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید... چپ، موتوری هم چپ...

خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی

موتور پرت شد توی رودخونه...


وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم

پایین ببینم چه بر سرش اومد ، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده...

با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده...


مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم...

در همین حال زیر چشمی هم نیگاش می کردم،...


باحیرت دیدم چشماش را باز کرد... گفتم این حقیقت نداره...

رو کردم بهش و گفتم سالمی...؟


با عصبانیت گفت: "په **** مثل یابو رانندگی موکونی...؟ "


با خودم گفتم این دلنشین ترین فحشی بود که شنیده بودم...

گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده....


یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو

پوشیدم سینم سرما نخوره!خندهنیشخند
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:09 ·
Morteza
308370_416345628421872_2082895551_n.jpg Morteza
"شروین سرابی" کودک ایرانی که به عنوان باهوش ترین کودک در انگلستان انتخاب شده ضریب هوشی شروین از ضریب هوشی تمام کودکان زیر 5ساله انگلیسی بالاتره و پیچیده ترین مسائل رو در زمان بسیار کوتاهی یاد میگیره شروین و نبوغ اعجاب انگیزش باعث حیرت بسیاری از انگلیسیها شده به افتخار این بزرگمرد کوچک
ایرانی بزن لایکووو
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/9 - 16:04 ·
13
مائده
مائده
ﻫﺮﺟﺎ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﻢ

ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺑﺴﺘﺮِ ﺑﯽﺧﻮﺍﺏ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ،
ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻄﺮ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺗﻮﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﺮﺍ
ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ .
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﺮﻭﻉِ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻩ
ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ .
ﻭ ﺗﻮ
ﻫﺮ ﺟﺎ ﻭ ﻫﺮﮐﺠﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻫﯽﮔﺸﺖ .
ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺭﺑﻮﺩﻩ، ﻣﺮﺍ ﮐُﺸﺘﻪ
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮِ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎ ﻧﺸﺎﻧﺪﻩﺍﯼ
ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺗﺎ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻡ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ.
ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ!
ﮐﺴﯽ ﺑﺎﻭﺭﻧﺨﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ،
ﺍﻣﺎ ﺗﻮ
ﺗﮑﻠﻢِ ﺧﻮﺍﻧﺎﺗﺮﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩﻩﺍﯼ،
ﺗﻮ
ﺩﻝ ﻭ ﺩﯾﺪﻩﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﭘَﺮَﺳﺖ ِ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺗﺨﯿﻞ ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺭﺑﻮﺩﻩﺍﯼ .
ﺣﯿﺮﺕﺁﻭﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻞِ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﻋﺸﻖ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﮑﻞِ ... ﺯﺑﺎﻥﺍﻡ ﻻﻝ !
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﯽﺍﻧﺼﺎﻑ
ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﺑﻮﺩﻥ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ !
ﻋﺸﻖ
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻣﻦ،
ﻣﻦ ﮐُﺸﻨﺪﻩﯼ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ
ﺩﻭﺳﺖﻣﯽﺩﺍﺭﻡ .

"سید علی صالحی"
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/29 - 18:44 ·
4
zoolal
zoolal
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ، ﻗﺪﺭﯼ ﻋﺸﻖ
ﺑﺮﺍﯼ ﮔﺎﻡﻫﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺩﯾﺪ، ﻗﺪﺭﯼ ﻋﺰﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﺯﺧﻢﻫﺎ، ﻣﺮﻫﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ، ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﮔﺸﺘﮕﯽ، ﺍﯾﻤﺎﻥ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ، ﺍﻟﻔﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺴﺘﮕﯽ، ﺁﻏﺎﺯ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺴﺘﮕﯽ، ﺁﻏﻮﺵ
ﺑﺮﺍﯼ ﻇﻠﻤﺖ ﺟﺎﻥ، ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽﻫﺎﯼ ﭘﯽ ﺩﺭ ﭘﯽ
ﺑﺮﺍﯼ ﺣﯿﺮﺕ ﺩﻝ، ﺁﺷﻨﺎﯾﯽﻫﺎﯼ ﭘﺮ ﻣﻌﻨﺎ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ، ﻗﺪﺭﯼ ﺭﻭﺡ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺰﻡﻫﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ، ﻗﺪﺭﯼ ﺭﺍﻩ عطا فرما
... ادامه
دیدگاه · 1393/01/25 - 08:27 ·
5
zoolal
zoolal
چه زیبا نقش بازی می کنیم …
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است …
دیدگاه · 1393/01/21 - 08:56 ·
2
صفحات: 1 2 3 4 5

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ