به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان کز شاخه جدا بود
چو زگلشن رو کرده نهان در ره گذرش باد خزان چون پیک بلا بود
ای برگ ستمدیده پائیزی آخر تو زگلشن ز چه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلداده رسوا گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفائی در خود نه وفائی جز ستم ز دل نبرده ام
آه بار غمت را در دل نشاندم در ره او من جان بفشانم
تا شود نو گل گلشن دیده شود رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد خار ستم چون پیکر بی جان
#مــرضیه