عــــادت کـرده ام
تنهـــا توی کافـــه ای بنشینم
از پشت پنجـــره آدم ها را ببینم
قهـــوه ای تلخ بنوشـــم
و تا خـــانه
پیــــاده با نبودنت
راه بــــروم و
سیگارم را دود کنم...!
در اين نيمهي روز دوست داشتم ميشد
شعري بگويم و نام تو در آن باشد.
شعري دربارهي تو.
دربارهي نبودنت و دربارهي كف دستهات.
شعري دربارهي اين كه چرا مال من نيستي...
زمستان هم تمام شد، اما تو فاصله هارا تمام نکردی...
بهانه هایت برای رفتن چه بچه گانه بود
چه بیقرار بودی زودتر بروی
از دلی که روزی بی اجازه وارد آن شده بودی ...
من سوگوار نبودنت نیستم !!!
من شرمسار این همه تحملم ...