Noosha
پسرکی از مادرش پرسید: مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت: نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت: چرا مامان همیشه گریه میکند؟ او چه میخواهد؟
پدرش تنها پاسخی که به ذهنش رسید این بود: همهی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!
پسرک از اینکه زنها خیلی راحت به گریه میافتند، متعجب بود.
یک بار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند؛ از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه میکنند؟
خدا جواب داد: من زن را به شکل ویژهای آفریدهام؛ به شانههای او قدرتی دادم تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند.
به بدنش قدرتی دادهام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند، به دستانش قدرتی دادهام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد.
به او احساسی دادهام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد؛ حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند.
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد و از خطا های او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی دادهام تا هر هنگام که خواست فرو بریزد.
این اشک را منحصراً برای او خلق کردهام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند.
خدای من باز این بامداد اومد
1393/03/21 - 20:33سلام بامداد خسته نباشی خوبی؟؟؟
1393/03/21 - 20:34دروغ میگی آخه!!!!
1393/03/21 - 20:35دنیای من فقط یه نفره
هیچ دختری جای اون رو تو دلم نمیگیره...
دروغگو....
علیک سلام
1393/03/21 - 20:36ممنونم
بد نیستم...
تو چطوری؟
بامداد می دونی در جهان استثنا هم هست
1393/03/21 - 20:38تو یکی از اون استثنا هاهستی
و ما کاری به استثناها نداریم
کی گفته؟!!!!!!!!!!!
1393/03/21 - 20:40نخیرم
اون واسه من استثنا ست
نه من...
ویلیام شکسپیر به بامداد میگه ، کسی را که دوسش داری ازش بگذر، اگه قسمت تو باشه بر می گرده ، اگر هم بر نگشت حتماً از اول مال تو نبوده پس بهتر که رفت ببین بامداد من نمیگم ویلیام میگه
1393/03/21 - 20:40اولأ ویلیام غلط میکنه
1393/03/21 - 20:43دومآ همین کار رو کردم و برگشت...
با من اینجوری حرف نزن می شکند چینی نازک دلم
1393/03/21 - 20:44اوخی
1393/03/21 - 20:47بندش میزنی بعدش
منکه به تو چیزی نگفتم که ، ویلیام بیشعور رو گفتم...