انسانیت، ساده یا پیچیده!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ...,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
...
... ادامه
سلام داداش محمد خوش اومدی داداشم
1392/02/28 - 23:48سلااام..
1392/02/28 - 23:49سلام
1392/02/28 - 23:52ســـــــــــــــــــــلام
1392/02/28 - 23:52ســـــــــــــــــــــلام ابجی خانم
ســـــــــــــــــــــلام مونا
ســـــــــــــــــــــلام
1392/02/28 - 23:58سلام
1392/02/29 - 00:11ســـــــــــــــــــــلام
1392/02/29 - 00:12سلام منم اومدم یوووهووو
1392/02/29 - 00:15سلااام صوفیا.. خوش اومدی..
1392/02/29 - 00:16ســـــــــلام ابجی خوش اومدی
1392/02/29 - 00:20