صداهایی که رشته ی باریک احساسم را می درند
و ضربان سکوت...
که می خواهند چشمانم را از حدقه بیرون بیندازند
آن قدر آرامم که با خود می اندیشم شاید مرده ام
اما دریغ از ذره ای خستگی...
بی انگیزه می اندیشم
و بی هدف می نویسم
دردی نیست که مرا بیازارد
و حتی اتفاق کوچکی که مرا بخنداند...
کودکی بودم که می خواستم بزرگ باشم
و بزرگی هستم
که با خاطره ی کودکی هایم
در اندیشه ی اینم که چگونه خود را از سقف اتاق بازی کودکیم
حلق آویز کنم
شاید کودکی بودم که
با ابهام آرزوی این که می خواستم خود را حلق آویز کنم بزرگ شدم
اما برای چه بمیرم؟
همان طور که از خود می پرسم برای چه زندگی کنم؟
نه نفرتی دارم از زندگی که بخواهم بمیرم
و نه هراسی دارم از مرگ که اشتیاق به زیستنم باشد
و چرا چیزی نپرسم؟
و در این ابهام ،پنهان شده ام
که چرا باید بپرسم؟
و این جا نقطه ی انسان است ...
نقطه ای که نه آغاز است و نه پایان
نقطه ای که همان حقیقت است
حقیقتی که می گوید:
" هیچ حقیقتی وجود ندارد"
حقیقتی که فریاد زنان می گوید:
" من دروغ ام... "
... ادامه