#دختر_مشرقی
دختر مشرقیم دختر آفتاب
پوستم از رنگ بزک کردهء مهتاب
زلفم از رنگ سیاه شب یلدا
چشام از روشنی روزن شبها
همه حرفام مهربونی
با نجابت یار جونی
سر سپردهء محبت
با نگاهی آسمونی
دختر مشرقیم من
دختر مشرقیم من
خونم از رنگ زلال سرخ عشق
گریه هام چشمهء پاک و بی ریا
منم اون تنهاترین دختر شهر
که داره میشکنه اما بی صدا
دختر مشرقیم من
دختر مشرقیم من
صدام از شرشر آب چشمه ها
تشنه ام تشنه ترین تشنه ها
تشنهء مرد سوار که بیاد
قصهء هزار و یک شب رو بخواد
تا براش از دیو قصه ها بگم
زخم تن وحشت سایه ها بگم
تا براش از دیو قصه ها بگم
زخم تن وحشت سایه ها بگم
«««««شهره صولتی»»»»»»»»»»»»»
دیگه نکن گریه ما مال هم هستیم
ما رشته ی عمرو محکم به بستیم
دیگه نکن گریه چون روشنی پیداست
تا مال هم باشیم
آینده مال ماست آینده مال ماست
دیگه نکن گریه محتاج لبخندم
تا بخت بیاد خونه در رو نمی بندم
در پشت تاریکی رنگ سحر پیداست
از آرزو امشب در قلب من غوغاست
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
هر دو نه خوب خوب نه هر دو بد بودیم
رسم رفاقت رو ما نابلد بودیم
مست از جوونیها عاشق ولی مغرور
در امتحان خود ما هر دو رد بودیم
مست از جوونیها عاشق ولی مغرور
در امتحان خود ما هر دو رد بودیم
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
هر دو نه خوب خوب نه هر دو بد بودیم
رسم رفاقت رو ما نابلد بودیم
مست از جوونیها عاشق ولی مغرور
در امتحان خود ما هر دو رد بودیم
مست از جوونیها عاشق ولی مغرور
در امتحان خود ما هر دو رد بودیم
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
تا این خدای خوب چرخو میگردونه
این خونهء عشقم بی تو نمیمونه
یک نفر با اسب می آید
دلم می گیرد از دلگیری مردان تنهایی
که شب هنگام
سر به زیر افکنده
شرم خالی دستان خود را،در کویر مهربانی
چاره می جویند
دلم می گیرد از این سفره های کوچک بی نان
ودستان نحیف کودکی یخ کرده ، بی فرجام
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه
و از احساس آن مردی که با تردید ، با اندوه
بر روی قامت شب می نویسد:
تا طلوع صبح راهی نیست!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم
با چه کس گویم
که این خلیفه ، اشرف مخلوق عالم
سرد و یخ کرده
کنون در جوی می خوابد!!
خجالت می کشم از سجده های رفته بر آدم
خلف فرزند آدم ، شرمگین سفره خالی
برای رهن خانه کلیه های خودش را می فروشد
دخترش ، آری عزیز دامن حوا
برای لقمه ای نان ....
خدای من چه گویم؟؟
دلم می گیرد از این استخوان در گلو
این خار در چشمی
که می میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را
چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم
شنیدم آن صدایی را که می خواند من را
و دیدم خالی دستان بابا را،که آب و نان نمی آرد
و لیکن آبرو دارد
که فقیر مردمان تقدیر آن هانیست آیا هست؟
...
فرو افتادگان را هم خدایی هست آیا نیست؟
خدایا من نمی دانم گناه بی کسی با کیست
دلم می گیرد از بغض وسکوت و ترس انسان ها
از آن حسرت که فریاد آوری یک آه
و از تک سرفه های کودک همسایه مان وقتی دوایی نیست
و از نمناکی چشمان آن مردی با با دستان خالی
از تو می پرسد
برای کودک تبدار من آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا
و کفش پاره دارا
به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود
و می خواند
یک نفر با اسب می آید
که مردی از تبار روشنی
سارا نمی داند کدامین روز آدینه
ولی با بغض می گوید
که او یک روز می آید
دلم شکست
عیبی ندارد شکستنی است دیگر
می شکند..
اصلا فدای سرت قضا وبلا بود از سرت دور شد..
اشکم بی امان می ریزد
مهم نیست..
آب روشنی ست..
خانه ات تا ابد روشن باد عشق ِ من..
پیج فیسبوک «سینمای فردین» به نقل از کتاب «خاطرات فردین» نوشت: وقتی در کلاس سوم پای صحبت معلم نشستم احساس کردم که سخت شیفته ی نقش ها و سایه روشنی هایی هستم که همیشه بر صفحات سپید دفترهای نفاشیم جلوه گر می شود.
در خانه، در کوچه، در کلاس درس، همیشه و همه جا دوست داشتم نقاشی کنم اما افسوس که این میل شدید من دوبار مورد حمله ی سخت و کشنده ی معلمین و مربیانم قرار گرفت و درمانده و بیچاره از نقاشی ترسیدم و آن را بدور انداختم، اما خدا می داند که همیشه به نقاش ها و صورتگر ها غبطه خورده ام و همیشه دلم می خواسته که قلم را از دستشان بگیرم و آن را زیر لگد هایم خرد کنم... آخر مگر من چه گناهی کرده بودم که نمی بایست نقاش می شدم. سال سوم دبستان «ترقی» بودم. ساعت دوم یک صبح پنجشنبه بود... نقاشی داشتیم... معلم ما خانمی بود به نام خانم «هاشمی»... ایشان طرحی روی تخته سیاه کشید (گویا طرح یک لیوان بود) و بعد با لحنی تند و خشن به بچه ها دستور داد که از روی آن بکشند... برای من کشیدن یک لیوان کار ساده یی بود، به همین لحاظ بدون توجه به ایشان سرگرم کشیدن منظره یی شدم که درست یک ساعت پیش نمونه ی جاندارش را دیده بودم. وقتی از خانه به مدرسه می آمدم، هوس کردم از پنجره همسایه مان بالا بروم و دوست همکلاسیم را صدا کنم... اما از پشت شیشه، به جای او پدر و مادرش را دیدم که همدیگر را در آغوش گرفته بودند این منظره که برای من کمی خنده آور بود فکر مرا تا مدرسه و تا کلاس نقاشی، مشغول کرد تا جایی که به جای کشیدن لیوان، عکس آن دو را کشیدم که برهم پیچیده بودند. من سرگرم نقاشی بودم که ناگهان احساس کردم که انگار در یک بیابان قرار گرفته ام.
نه صدایی شنیده می شد و نه کلامی به زبان می آمد. یک لحظه تصور کردم در کلاس درس نیستم بلکه در کویری که در آن پرنده پر نمی زند مشغول نقاشی شده ام. سرم را بلند کردم خانم معلم نبود به راست و به چپ خیره شدم. باز هم ایشان را ندیدم، به بچه ها نگاه کردم، همه آنها مرا می پاییدند، به بالای سرم نگاه کردم... خانم معلم با چشم های از حدقه درآمده به نقاشی من نگاه می کرد و از شدت عصبانیت مشغول جویدن لبهایش بود. برای اینکه خودم را لوس کرده باشم تا شاید تخفیفی در مجازاتم بدهد گفتم: خانم هاشمی، این از لیوان قشنگتر است مگر نه. و خانم هاشمی، به جای هر جواب دیگری که لازم بود به کودک نه ساله ای مثل من داده شود، گوشم را درست 180 درجه پیچاند و مرا کشان کشان به دفتر برد. از بخت بد آن روز آقای مدیر «آقای میرخانی» نبود و خانم ناظم که اصولا از من کینه ای شدید در دل داشت، بعد از یک محاکمه صد در صد عادلانه! مرا به وسط حیاط برد و پس از یک ساعت ایستادن زیر آفتاب سوزان اردیبهشت، وقتی زنگ زده شد در حضور همه بچه ها پاهای مرا آماج ضربات ترکه های آلبالو کرد و من بیهوش شدم.
تو کجا,,,
و من کجا,,,
ای عشق بی پایان من ,,,
تو در آن سو هستی,,,
و من در گوشه ای تاریک ,,,
به تو مینگرم ای سرچشمه روشنیها ,,,
و حسرت عشقی را میخورم که هست اما نیست,,,
تو می عشق نازنینی...
اولی و آخرینی...
من بجر تو کسی نَرَم...
تو می زندگی امینی...
من تی عشق ر فقیرم...
راستی راستی تی اسیرم...
تو باسی زنده بمانی...
من دوباره جان بیگیرم...
تو می دریا من تی رودم...
توئی آتش من تی دودم...
چی بگم می نور چشمی...
توئی می بود و نبودم...
تو ایتا کوه بلندی...
می دیلا ایروز بکندی...
تو می تلخ زندگی ر...
شکری شیرینُ قندی...
می نوید تی حکایت...
نرمَ از تو شکایت...
من ایتا نقطه جی خطم...
توئی خط بینهایت...
من زمینم تو زمانی...
ابرمَ تو آسمانی....
من چیم ئی مشت خاکم...
تو کرَ رنگین کمانی...
تو می رفیق و همدمی...
تو می شریک هر غمی...
می آ دیل فقیر ر...
می زخم ر تو مرحمی...
تو می شریک زندگی...
تمام می دوندگی...
می جان ترا فدا ببه...
تو می چراغ محفلی...
تی عشق من به دیل دَرَم...
بجز تو هیچکیَ نَرَم...
می اول و می آخری تو...
می درد ر دوا توئی...
می دستن صدا توئی...
می یار با وفا تویی تو...
بی تو نیه هرگز می دیل شاد...
مرا تو نعمتی خودا جان...
ئیسی تو برکت می خانه...
تو می صفای آشیانه...
به غیر تو نَرَم امیدی...
چراغ روشنی شبانه..
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان بی خواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتون خواب این جهان
گوشه لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند..
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمی رسد.
حالا سالهاست که شناسنامههای ما را موش خورده است
فرهاد مرده است
و جمعه
نام مستعار همهی هفتههای ماست...!
" آنه "تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟
وقتی روشنی چشمهایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟
بامن بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت
از تنهایی معصومانه دستهایت
آیا می دانی در هجوم درد ها و غم هایت
و در گیر و دار ملال آور دوران زندگیت
حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟
”آنه" اکنون آمده ام تا دست هایت را
به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری
در آبی بیکران مهربانیها به پرواز درآوری
و اینک" آنه"
شکفتن و سبز شدن در انتظار توست
در انتظار تو...
توت فرنگی نیز به دلیل دارا بودن آنتی اکسیدان ها بسیار مفید می باشد. هم چنین می تواند خرد شده و به عنوان ماسک برای مدت سی دقیقه روی صورت قرار گیرد. این میوه دارای ویتامین سی نیز می باشد. موجب روشنی پوست می شود.