نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی آِشفته دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
الـــف
1392/02/12 - 15:04ب درک کــه عروسیشه
ی
1392/02/12 - 15:05الف
1392/02/12 - 15:08نميـــرم - بهش يه اس ميدم و ميگم اين من نبودم كه تو رو از دست دادم بلكه تو بودي كه منو از دست دادي! و به خاك ميسپارمش
1392/02/13 - 14:38شهریار ترو خدا
1392/02/13 - 14:41اعتــماد ب نفست تو چشم
نمیرم.اعتنا سگم بهش نمیذارم
1392/02/14 - 11:00نمیرم و ی
1392/02/16 - 00:02