زندگی من آرام می گذشت.
اتفاقی نمی افتاد...!
تا اینکه سکوتی تمام وجودم را دگرگون کرد!
بی صدا آفتابی شد.. و دست مرا گرفت و به نوشتن کشید!
آری سکوت!
سکوتی که مشحون تحمل هاست!
سکوتی که از دنیا بریده است!
کاش نبود.. اما وجود من آن را شدیدتر میکند.
ای..! ای سکوتی که بی رحمانه مرا غرق محبت می کنی!
نمی خواهم.. محبت نمی خواهم!
ای صدای آشنا!... بد آمدی..چند روزی جرقه زدی رفتی.
... ادامه
#قشنگه
1392/05/3 - 02:12مرررسی عزیزم
1392/05/3 - 02:14چطوری مائده؟؟؟؟؟؟؟؟؟اوضاع خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟ ترسوندی مارو
1392/05/3 - 02:22خوبم عزیزم..اوضاع هم ای شکر..از تابستون خستمچرا ترسوندم؟چکار کردم باز خبر ندارم؟
1392/05/3 - 02:47خداروشکر، دیشب سحری گفتی حالم خوش نیس تو قسمت انتخاب خواننده ها بود که گفتی شکیرا پس کو؟؟؟؟؟؟؟ و بعدشم زود رفتی ترسیدم گفتم حتما ببین کی رنجوندت.... البته دیشب دیگه گذشت مهم الانه و امروزه که میگی خوبی
1392/05/3 - 03:52منظورم از این که حالم خوب نیست این بود که خسته بودم و خوواب الودنه خانومی من از دنیای نت نمیرنجمخودت چطوری؟؟؟خوبی؟سلامتی؟
1392/05/3 - 04:39فدات ما هم خوبیم
1392/05/3 - 04:53خداروشکر
1392/05/3 - 05:35