#مجــید_خراطــها
خدا کاری بکن
دارم از غصه می میرم خدا کاری بکن این بار
که دستای ظریفش رو تو دستام حس کنم یکبار
خدا کاری بکن این بار خدای مهربون من
زبونم بند اومد ای وای کجا رفت هم زبون من
خدا کاری بکن مردم خدا اونم دلش تنگه
اگه میگه مهم نیستم با حسش داره می جنگه
اگه میگه تو فکرم نیست می خواد بیشتر پیشش باشم
درسته اون ولم کرده دلیل اشک چشماشم
خدا کاری بکن اون رفت ازت می خوام که برگرده
این بار قدرش رو می دونم اگر چه اون ولم کرده
خدا بگو که برگرده.................
خدا کاری بکن زود باش خدا اون دیگه تنها نیست
خدا بهش بگو مردم چرا عین خیالش نیست
خدای مهربون من دلت میاد که تنها شم
بره عشقم تک و تنها تا کی دلواپسش باشم
خدا کاری بکن زود باش خدا صبرم همین قدر بود
بگو حرفاشو بخشیدم بگو گنجایشم کم بود
بگو تقصیر من بوده بگو حق داره می دونم
بگو به فکر جبرانه بگو قدرشو می دونم
بگو دیگه دیگه غرورش مرد می خواد پیش تو برگرده
بگو سختی این روزا اونو از راه به در کرده
خجالت می کشم از اون بگو چیزی نگه و من
خدا پا درمیونی کن شاید از من خوشش اومد
... ادامه
به اين خاطر وقتي دختري را مي ديدم، روي خود را بر ميگرداندم و نگاه نمي کردم ولي در آن روز به کلي تمام خصوصياتم عوض شده بود . چند دقيه اي از آمدن من به کافي شاپ گذشته بود . ناگهان چشمم به دختري که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد . بله اتفاقي که نبايد مي افتاد ، افتاد .
1392/06/10 - 16:03عاشق شدم ؛ حال و هوام عوض شد ، عرق سردي روي صورتم نشسته بود . چند دقيقه اي به همين روال گذشت .
آدم زبان بازي بودم ، ولي در آن لحظه هيچ کلمه اي به ذهنم نميرسيد . نمي دانستم چه کاري کنم . مي ترسيدم از دستش بدهم . دل خود را به دريا زدم ، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در ميان گذاشتم . شانس با من يار بود . توضيح و تفسيراتي که از خودم براي او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت .
اسم آن دختر مونا بود . من در آن زمان 21 سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم ؛ مونا سال آخر و يکي از ممتازان دبيرستان خود بود ؛ از خانواده مجللي بودن و از اين نظر تقريباً با هم، هم سطح بوديم.
دوستي ما يک دوستي صادقانه و واقعي بود . 3 سالي به همين صورت ادامه داشت . هر لحظه به علاقه من به او افزوده مي شد . موضوع ازدواج را با مونا درميان گذاشتم ؛ هر دو ما به وصلت راضي بوديم .خانواده هايمان نيز در اين مورد اطلاع کافي داشتند؛ ولي من درآن زمان آمادگي لازم براي ازدواج را نداشتم؛ چون مايل بودم کمي سنم بيشتر بشود .
من به قدري به مونا احترام مي گذاشتم و دوستش داشتم که هيچ وقت کلمه ي نه را از من نمي شنيد . تابستان 86 بود. با او تماس گرفتم ولي جواب نمي داد .2،3 روزي به همين صورت ادامه داشت ديگر داشتم از نگراني مي مردم،چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پيامک هايم را ندهد؛ با مينا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جويا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگي او مونا را پيدا کنم.
وقتي از او دليل جواب ندادنش را پرسيدم حرفي را زد که همانند پتکي رو سرم فرود آمد. دنيا دور سرم مي چرخيد . گفت برايش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند . من که 24 سال بيستر نداشتم و مايل به ازدواج زود نبودم ، خود را بر سر دو راهي عشق و عقل ديدم . عشق مي گفت ازدواج کنم و عقل مي گفت ازدواج زود هنگام نکنم .
1392/06/10 - 16:04وقتي ديدم مونا در شرايط روحي مناسبي قرار ندارد ؛ به خاطر اينکه نمي توانستم لحظه اي اذيت شدنش را تحمل کنم ، قبول کردم که ديگر به او فکر نکنم و او با فردي که خانواده برايش انتخاب کرده ازدواج کند .
با چشماني گريان و با آروزي خوشبختي از او راي هميشه خداحافظي کردم . 2،3 ماه گذشت ، روزي نبود که به ياد او نباشم ؛ و به خاطر دوري اش نگيريم، ولي بايد تحمل مي کردم . به همين صورت روزها مي گذشت . پاييز رسيد . براي ديدن وست نزديک، آرش، به ديدنش رفتم . آرش آن روز خيلي خوشحال بود ؛ وقتي علت را جويا شدم از پيدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد ؛ گفت که بالاخره توانسته دختري که هميشه در روياها به دنبالش ميگشته ، پيدا کند .خوشحال شدم ، چون خوشحالي آرش را مي ديدم . با ذوق و شوق موبايلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتي چشمم به عکس افتاد گويي دوباره پتکي به سرم خورده باشد ؛ گيج و مبهوت ماندم . سرگيجه اي به سرغم آمد که تا آن 24 سال هيچ وقت نديده بودم.
عکس عکس مونا بود . همان دختري که به خاطرش از خودم گذشتم ، تا او از خودش نگذرد ؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستي من و مونا هيچي نمي دانست . از او خواستم تا قراري را با او بگذارد و مرا به او معرفي کند . آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتي را براي ساعت 7 همان روز گذاشت . ساعت 6:30 من و آرش در محل قرار حاظر بوديم . به او گفتم من براي چند دقيقه بيرون مي روم ، ولي وقتي دوستت آمد با من تماس بگير، تا بيايم . از کافي شاپ بيرون امدم ، در گوشه اي از خيابان منتظر آمدنش بودم . ساعت 7 شده بود . مونا را ديدم . وارد کافي شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد . آرام آرام وارد شدم ، وقتي به کنار ميز رسيدم آرش بلند شد و شروع به معرفي من کرد ؛ وفتي چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد . اشک در چشمانم پر شده بود .نميدانستم چه کار کنم .
به آرش گفتم اين مونا همان عشق من بود . من به خاطرش همه کار کردم . به خاطرش از خودم گذشتم، ولي او مرا خورد کرد ، شکست .
با نيرنگ و فريب با دلم بازي کرد . به آرش نگاه کردم و گفتم : آرش ، داداش خوبم، اين دفعه هم به خاطر تو از خودم مي گذرم ؛ دلي که يکبار بشکند ، مي تواند دوباره هم بشکند . ولي من ، نه تو و نه مونا را ديگر نميشناسم .
با چشماني گريان به مونا گفتم : اميدوارم خدا دلت را بشکند .
ازآنجا خارج شدم و تا به امروز ديگر نه آنها را ميبينم و نه به آنها فکر مي کنم ؛ و فقط از خدا براي دل شکستگان آرامش آرزومندم .