♥هـــُدا♥
خدایا کفر نمی گویم...
پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا!
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن،
از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که
انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
پریشانم چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی نمیگویی؟! خداوندا!
اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن،
از این بدعت خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که
انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
... ادامه