عادت کرده ام
به طعم قهوهـ
به آدمهاے پشت پنجرهـ ے کافـه...
دستهایے کـه مے روند ؛
آدمهایے كـه نمے مانند ...
به تـو
کـه روبرویـم نشسته اے
قهوه ات را به هم می زنے
مے نوشے
مے روی...
یکے
بـه آدمها ےپشت پنجره ے کافه
اضافـه مے شود...!!
جات خالی قهوه هم زدیم که هر دو مـَ بـَیـت
از دست این امیر دیگه نه ولنتاین منو بیرون برد نه سپندار مزدگان منو برد اصن 3 هفتست فقط از دور میبینمش همش کار دارهامروزم قرار بود بریم بیرون اقا انقد کار داره یادش رفت دعوا گرفتم باهاش اومد 10 دقیقه منو از کافه رسوند تا خونه...اخه من ایوب هستم اونم نوع زنونش
خب کار و گرفتاری زیاده
درکش میکنم
همه همینطور هستن
منم صبح زود میرم ساعت 6-7 غروب خسته میام
همونطوری هم که میبینی 10:30-11 میخوابم ، از بس که خسته ام
این زندگی هم همینجوری ادامه داره
ولی متأسفانه به هیچ جایی هم نمیرسیم
ناراحت نباش ، بالاخره یه روزی درست میشه
درست میشه...
اونم حتمأ سرش مثل من شلوغه دیگه
باید ماها رو درک کنید
ما واسه خاطر زندگی و آیندمون اینجوری کار میکنیم
وگرنه همه دوست دارن صبح تا دیر وقت بخوابن و راحت باشن...
ولی روزگار نمیزاره
درکش کن...
اومدم تو این هوای سرد و برفی قهوه درست کنم
و کنار شومینه با آرامش قهوه بخورم و از پنجره بارش برف رو تماشا کنم
که دیدم تو خونه مون نه شومینه داریم نه قهوه ،
پنجره هم رو به یه دیوار آجریِ دوده گرفته باز میشه ،
تازه برفم نمیاد