Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #كل

ebrahim
ebrahim
تغيير دنيا
كودك كه » : بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است
بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي
بزرگ است من بايد انگلستان را تغ يير دهم . بعد ها دنيا را هم بزر گ ديدم
و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم
خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم م ي فهمم كه اگر
«!!! روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/29 - 00:29 ·
7
Mohammad
Mohammad
وقتی كه برگی رو زمین می افته
حس میكنم گریه ی بی صداشو
حس میكنم چی می گذره تو قلبش
وقتی می بینه مرگ لحظه هاش
اخه منم یه برگ خشك و زردم

كه بی صدا یه عمره گریه كردم
وقتی با چشمام می بینم كه یك برگ
سیلی بی جا می خوره از تگرگ

پا میزاره خزون به باغ دلم
باز كلاغا سر می دن آواز مرگ

یخ میزنه تو سینه قلب پوچم
اخه من از تبار این خزونم
وقتی كه پرپر میشه گل تو گلدون
خالیه از كبوترا آسمون
حباب بغضم تو گلو میشكنه
ابر چشام دوباره میشه بارون
كبوتر دلم به فكر كوچه
برای من زندگی سرد و پوچه

[فایل]
نگار
67114377114521433861.jpg نگار
اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائك بر زمین نزول می كنند. برای این شب عملی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است :

كسی كه این نماز را بخواند، شب اول قبرش خدای متعال ثواب این نماز را با زیباترین صورت و با روی گشاده و درخشان و با زبان فصیح به سویش می فرستد. پس او به آن فرد می‌گوید: ای حبیب من، بشارت بر تو باد كه از هر شدت و سختی نجات یافتی.
میّت می‌پرسد تو كیستی؟ به خدا سوگند كه من صورتی زیباتر از تو ندیده‌ام و كلامی شیرین تر از كلام تو نشنیده‌ام و بویی، بهتر از بوی تو نبوئیده‌ام. آن زیباروی پاسخ می‌دهد: من ثواب آن نمازی هستم كه در فلان شب از فلان ماه از فلان سال به جا آوردی. امشب به نزد تو آمده‌ام تا حق تو را ادا كنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود و قیامت بر پا شود، من سایه بر سر تو خواهم افكند.......
خدایا به حق لیلة الرغائبت مارو از در خونت نامید برنگردون{-47-}
MahnaZ
MahnaZ
سلام mahsan به #شبکه_اجتماعی #نمیدونم خوش آمدی
viz viz
viz viz
قديما عشق اتوبوسي بود ! تو نيگا ميكردي ، اون نيگا ميكرد تو نيگا ميكردي ، اون نيگا ميكرد تو نيگا ميكردي ، لامصب اون پياده ميشد!! تو عين اوسكلا ميموندي تو كف !!!
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/20 - 19:49 ·
3
Mostafa
Mostafa
ﻳﻪ پﺴﺮﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻳﻪ پﻴﺞ ﺯﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ
britney spears original page ،ﺑﻌﺪ
ﺗﻮﺷﻢ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺗﺎﻳپ ﻣﻴﻜﻨﻪ |:
ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺟﻮ ﮔﻴﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻌﺪ ﻛﻠﻲ
ﺗﺸﻜﺮ ﻭ ﻗﺪﺭ ﺩﺍﻧﻲ ﻧﻮﺷﺘﻪ: ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺑﺮﻳﺘﻨﻲ
ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎ ﻓﺎﺭﺳﻲ ﺭﻭ ﻳﺎﺩ
ﮔﺮﻓﺘﻴﻦ o.O
ﻳﻌﻨﻲ تحريما اينقد اثر گذار بوده ...؟!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
يادمه دبستان كه بودم يه روز معلم از دوستم پرسيد: پايه خانواده بر چه چيزهاي استوار است ؟
دوستم: آقا اجازه؟ سنگ، سيمان، و گچ
يكي از ته كلاس: آقا فكر كنم اشتباه ميگه
معلم: مطمئني؟
يارو: آقا نه ...نه.... نه !درسته آقا
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/19 - 03:19 ·
3
Mostafa
Mostafa
نکاتـی مهـم برای آمـادگی لازم در برابر زلـزله
Mostafa
Mostafa
قاصدك هاي خوش خبر را بي خيال!
من،به قارقار بي رحمانه ي يك كلاغ هم دلخوشم!
كلاغي كه خبر آورد ديدنت را...
حتي با "او"!!!
دیدگاه · 1392/02/13 - 17:10 ·
4
♥هـــُدا♥
fun829.jpg ♥هـــُدا♥
تـســت هـوش{-35-}

با استفاده از كدام‌يك از اين شكل ها مي‌توانيد خانه اي شبيه به آنچه در وسط مي‌بينيد را بسازيد؟ (فقط از محل خط چين‌ها مي‌توانيد آنها را تا بزنيد)
دیدگاه · 1392/02/13 - 15:59 ·
2
♥هـــُدا♥
fun753-1.jpg ♥هـــُدا♥
تــــــست هــوش{-35-}

كدام يك از اين شكل ها با سه شكل ديگر متفاوت است؟
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
توی قرن ۲۱ اسکل به کسی‌ گفته میشه که قلبی پاک و بی گناه و مهربون داره،آدم فروش و نا رفیق نیست و از پشت خنجر نمیزنه
ebrahim
ebrahim
تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.9
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
8
... ادامه
ebrahim
ebrahim
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود. 4
... ادامه
ebrahim
ebrahim
معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد. خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد حکایت 2
... ادامه
ebrahim
ebrahim
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.ادامه حکایت 1
... ادامه
ebrahim
ebrahim
حكايت جالب معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.

امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
... ادامه
Mostafa
ANOJx.jpg Mostafa
اين عكس در 30 مرداد 1368 در فشم منزل خانم مرضيه توسط آقاي علي خادم گرفته شده

شاهرخ نادري - تورج نگهبان – محمد ميرنقيبي – نصرتي - احمد قدكچيان – مرتضايي – اردشير روحاني – بيژن ترقي – نعمت الله گرجي – فريدون مشيري - نجم آبادي – جمال وفايي – انوشيروان روحاني – ناصر مسعودي – رسولي - ناصر ملك مطيعي – منوچهر همايون پور – علي تجويدي – مجيد محسني – جهانگير ملك – تقي ظهوري - عدناني – حسن گلنراقي – علي تابش – جواد لشكري - خانم مرضيه – فرهاد فخرالديني – فضل الله توكل – نجمي مرتضايي
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
دختر بچه ای از برادرش پرسید:
معنی عشق چیست ؟؟
برادرش جواب داد :
عشق یعنی تو هر روز شكلات من رو ،
از كوله پشتی مدرسه*ام بر میداری ،
و من هر روز بازهم شكلاتم رو همونجا میگذارم
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/9 - 01:26 ·
3
ebrahim
ebrahim
17
نوعي حسِ گستردگي مرا گر فته
بود؛ نمي فهميدم كه دارم به كلاه و دامن كلوديا نگاه مي كنم يا ب ه منظره . پاييز بود اما هوا تميز بود و از آلودگي خبر ي نبود، ولي
يك خبرهايي بود : مه غليظي پاي كوه ها بود، رگه هاي غبار روي رودخانه ها، زنجير هي ابرها؛ و باد همه ي اين چيزها را تكان مي داد.
به ديواره ي كوتاهي تكي ه كرده بوديم : من دست انداخته بودم دورِ كمر كلوديا و داشتم به نماهاي بي پايان چشم انداز نگاه
مي كردم ، يك دفعه ويرِش به جانم افتاد كه اين چيزها را تحليل كنم ، ولي از خود م ناراضي بودم چ ون به اندازه ي كافي به نام
مكان ها و پديده هاي طبيعي وارد نبودم ؛ ب ه جايش كلوديا داشت احساسات ش را از غليان و فوران عشق بيان مي كرد و نشان مي داد
نگاه كن ! آن » . كه باهاش نمي شود كار ي كرد . در اين لحظه چيزي ديدم . به مچ كلوديا چنگ انداختم و محك م فشارش دادم
...«! پايين را نگا ه كن ...............اخرین
... ادامه
ebrahim
ebrahim
16
قبل از اي ن كه به آن رستوران كوچك برويم ، ب ه پيرمردِ رانند ه گفتم كه ما را يك جايي ببرد تا از بالا منظره را ببينيم . از ماشين
پياده شديم . كلوديا يك كلاه بزرگ سياه سرش گذاشته بود و دور خودش مي چرخيد و توي دامنش باد افتاده بود. من اين طرف
و آن طرف مي پريدم و قله ي سفيد كوه هاي آلپ را نشان ش مي دادم كه بالاي ابرها بود (اسمِ كوه ها را الكي مي گفتم چون همه شان
را نمي شناختم ). بعد طرفِ ديگر را نشان ش دادم ، رديفِ دندان ه دندانه ي تپه ها با دهكده ها و جاده ها و رودخانه ها، و آن پايين ، شهر را كه مثل شبكه اي از چيزهاي كوچك درخشان و تار بود ك ه به دقت پشت هم رديف شده بودند .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
15
خب يك تاكسي گرفتيم ، اما چه تاكسي اي ! يك تاكسِي فكسني كه پيرمردي راننده اش بود . سعي كردم با مز ه پراني بگويم
كه درماندگي و فلاكت ، ناگ زير ب ه زندگي ام وارد مي شود، ولي كلوديا اصلاً خيال ش نبود كه تاكسي چه قدر زشت است ، اصلاً مثل
اين كه اين طور چيزها را ح س نمي كرد، و م ن مانده بودم كه از اي ن فلاكتِ خودم بكاهم يا بيش تر همه چيز را به تقدير حواله كنم .
به طرف تپه هاي سبزِ سمت شرق شهر بالا رفتيم . روز با نور زرد پاييزي روشن شده بود و رنگ هاي حومه هم طلايي شده
بودند. توي تاكسي كلوديا را بغ ل كردم و اگر ب ه عشق كلوديا راه مي دادم ، شايد آ ن زندگيِ سبز و طلايي هم سرم فرياد
مي كشيد كه زندگي همين اس ت . تصاوير مبهم به سرعت از آن سمت جاده مي گذشتند (وقتي كلوديا را بغل كردم ، عينكم را
برداشته بودم ).
... ادامه
ebrahim
ebrahim
14
ولي سعي كردم آن روز را خيل ي خوب سر كن م، حتا مد ت كمي هم توي ادار ه مانديم ، آن هم براي اين كه مساعده رد كنم ، در
حالي كه داشتم روزهاي استثنايي پيشِ رويم را تصور مي كردم . اما مشك ل اين بود كه كلوديا را كجا ببرم غذا بخوريم :
رستوران هاي خيلي لوكس يا تفريحگاه هاي اطراف شهر را خو ب نمي شناختم . براي شروع ، فكر كردم برويم يكي از تپه هاي
نزديك شهر.
يك تاك سي گرفتم . آن وقت بود ك ه فهميدم در اي ن شهر هيچ كس بدون ماشي ن نمي تواند آدم متشخصي شود (حتا همكارم
آواندرو يكي داشت )، من نداشتم ، حتا نمي دانستم بايد چه طور رانندگ ي كرد . ماشين نداشتن هيچ برايم مهم نبود، اما حالا ك ه
كلوديا پيشم بو د، از اي ن نداشتن خجالت مي كشيدم .كلوديا ، برعكس ، ب ه نظرش همه چيز سر جايش بود، گفت كه اگر ماشين
داشتم حتماً فاجعه اي اتفاق مي افتاد، بعد كار ي كرد كه بيش تر ناراحت شدم ، يعن ي با صداي بلند گفت كه به قابليت هاي عمل ي من
اهميت نمي دهد، بلك ه ديگر استعدادها ي مرا تحسين مي كند، مثل اين كه گفتن نداشت اين استعدادها حالا كجا هستند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
13
كلوديا توي هتلي بزرگ ، سوئيتي گرفت . وقتي كه رفتم توي لابي ، بعد پيش مسئول پذيرش ، او هم ورود مرا با تلفن خبر
داد، بعد افتادم دنبالِ پادو تا آسانسور، تا برس م به اتاق . اين ها اعصابم را داغا ن كرد. كلوديا تحت تأثيرم قرار داده بود، به ظاهر
مي گفت به خاطر كارش آمده است اما در واق ع آمده بود چند روزي مرا ببيند: تحت تأثيرم قرار داد و افسرد ه ام كرد، چون جلوي
چشمم ، ورط هاي بين راه و رسم زندگي او و م ن دهان باز كرده بود.
... ادامه
صفحات: 14 15 16 17 18

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ