Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #كل

ebrahim
ebrahim
12
يك روز صبح با صدا ي تلفن كلوديا از خواب پريدم ؛ اما از راهِ دور تلفن نمي كرد ؛ همي ن جا بود، تو ي شهر، توي ايستگاهِ
قطار و همان لحظه اي كه رسيده بود، زنگ زد : چون وقتي داشته از كوپه اش پياده مي شده ، يكي از هزار تا چمداني را كه همراه
داشته ، گ م كرده .
بدو رفت م ايستگاه و ديدم دارد جلوي لشكري از باربرها وارد مي شود. لبخندش هيچ نشاني از آن تشويشي كه چند دقيق ه پيش
از پشت تلفن منتقل كرد نداشت . بسيار زيبا و باشكو ه بود . هر وقت كه مي ديدمش تعجب مي كردم از اين كه مي ديدم كاملاً فرق
كرده است . حالا با عجله داشت شيفتگي اش را ب ه اين شهر بيان مي كرد و بر تصمي م من براي سكونت در اين شهر صحه
مي گذاشت . آسمان سربي بود ؛ كلوديا از روشن ي، از رن گهاي خيابان تعريف كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
از تو ي آن خيابان به آن جا رفتن ، فقط گذر از تار يكي به نور نبود : كلِ دنيا عو ض مي شد. بيرون همه چيز بي شكل ، نامطمئن و
پراكنده بود، و اي ن جا پر بود از اشكا ل سخت ، از احجامي كه سطوح كلفت ، وزين و رنگي داشتند، رنگ سرخ همبرگر كه روي
پيشخوان برش مي خورد، رنگ سبز ژاكت هاي تيرولي پيشخدمت ها و رنگ طلايي آبجو . من كه خودم را عادت داده بودم به
رهگذرها طوري نگاه كنم كه انگار سايه هاي بي چهره هستند و خودم را ه م يك سايه ي بي چهره فرض مي كردم ، متوج ه آبجو
فروشي پر از آد م مي شدم ، يك دفعه كشف مي كردم كه اين جا جنگلي از صورت هاي مذكر و مؤنث است ، مثل ميوه هاي خوش آب
و رنگ هستند، هر كدا م با بقي ه فرق دارد و همه هم غريبه اند. اول اميدوار بودم كه همچنان حضور شبح وارم را حفظ كنم ، اما بعد
مي فهميدم كه من هم مثل بقيه شده ام ، ي ك شكل كه حتا آينه هم آن را مو ب ه مو منعكس مي كند، حتا ته ريشي را هم كه از صبح
تا ب ه حال در آمده ، نشا ن مي دهد و گريز ي هم ازش نيست ؛
... ادامه
ebrahim
ebrahim
5
سعي مي كردم تنهايي پشت يك م يز بنشينم و روزنامه ي صبح يا عصر را باز كن م ، بعد از اول تا آخر بخوانمش (روزنامه را سر
راهم به اداره مي خريدم و تيترهايش را نگاهي مي انداختم ، ولي صبر مي كردم وقتي توي رستوران هستم ، روزنامه را بخوانم ) روزنامه
كاربردهاي زيادي برايم د اشت ! چون وقتي نمي شد ي ك ميز خالي پيدا كرد و مجبور مي شدم پشت يك ميز، كنار چند نفر ديگر
بنشينم ، خودم را غر ق خواندن مي كردم و هيچ كس هم حرفي بهم نمي زد. ولي هميشه مي خواستم يك ميز خالي پيدا كنم و براي
همين هم تا وقتي كه ممكن بود ، سفارش دادن را عقب مي انداختم ، ب ه همين دليل وقتي سر و كله ام توي رستوران پيدا مي شد كه
بيش تر مشتري ها رفته بودند.
... ادامه
ebrahim
391073_520361278025133_205108896_n.jpg ebrahim
چه شكلي گريه ميكنين؟؟؟
Mostafa
Mostafa
دشمنان دیابت را بشناسیم
سیب: اكثر متخصصان تغذیه توصیه می‌كنند حتما در رژیم غذایی خود سیب را بگنجانید زیرا سیب كالری بسیار پایینی دارد و فیبر آن بسیار بالاست و جلوی گرسنگی را می‌گیرد. سیب همچنین دشمن كلسترول بد است و میزان قندخون را كاهش می‌دهد.

آووكادو: این میوه غنی از اسیدهای چرب مونوی غیراشباع است كه سبب كند شدن هضم و پیشگیری از افزایش قندخون بعد از صرف غذا می‌شود.

جو: می‌توانید جو را جایگزین برنج سفید كنید تا میزان قندخونتان بعد از صرف غذا حدود 70 درصد كاهش یابد و تا ساعت‌ها ثابت بماند. فیبرهای حلال جو هضم را كند كرده و سبب جذب تدریجی قند می‌شود.

سبزیجات: فیبر حلال تمامی‌سبزیجات می‌تواند قندخون بالا را مهار كند. در ضمن سبزیجات غنی از پروتئین هستند و به راحتی می‌توان آنها را جایگزین گوشت قرمز كرد.

گوشت گاو: می‌توانید قسمت‌های كم چرب گوشت گاو را انتخاب كنید و یك‌چهارم بشقاب‌تان را در هر وعده غذایی به آن اختصاص دهید. مصرف کافی پروتئین باعث می‌شود مدت طولانی‌تری سیر بمانید و در صورت لاغر شدن حجم بافت ماهیچه‌ای‌تان كاهش نیابد. در ضمن مصرف پروتئین به افزایش متابولیسم كمك می‌كند.
... ادامه
♥هـــُدا♥
027.jpg ♥هـــُدا♥
+باس تو كله بعضیا فرو كرد
پشت این قبله ای كه داری

خدا نیست...
دیدگاه · 1392/02/6 - 21:04 ·
3
رضا
رضا
مردی قصد ازدواج داشت.مشکل او انتخاب از بین 3 کاندید زن احتمالی بود.او به هر زن 5000 دلار پول داد تا ببیند هرکدام با آن چه کار میکنند
اولی ظاهرش را کاملا تغییر داد به یک آرایشگاه تجملی رفت آرایش جدید کرد لباسهای جدید و زیبا خرید و به مرد گفت که برای اینکه در نظر او جذابتر باشد این کارها را کرده است چراکه خیلی دوستش دارد ... مرد تحت تاثیر قرار گرفت
دومی به خرید هدیه برای مرد پرداخت.برایش یک دست چوب گلف خرید به علاوه ابزار جدید برای کامپیوترش و لباسهای گران قیمت و هنگامی که هدیه ها را به مرد داد گفت که تمام پولش را برای او صرف کرده چراکه خیلی دوستش دارد ....مرد تحت تاثیر قرار گرفت .
سومی پولش را در سهام سرمایه گذاری کرد و چند برابر پولی که از مرد گرفته بود عایدش شد.او 5000دلار مرد را پس داد و برای بقیه پول یک حساب مشترک باز کرد و گفت میخواهد برای زندگی آینده شان پس انداز کند چراکه خیلی دوستش دارد واضح است که مرد تحت تاثیر قرار گرفت .
او مدت زیادی را به تفکر درباره اینکه هر زن با پولها چه کار کرده پرداخت و سر انجام با زنی ازدواج کرد که اندام دلفریب تری داشت! در كل مردها همینند
... ادامه
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
4.
پيرمرد نفسي تازه كرد و فرچه را داخل رنگ برد و دردي سخت قفسه سينه اش را چون تيري پيمود، دست
راستش را كه خم شده بود، روي سينه گذاشت و آرا مآرام برخاست
درد امانش را بريده بود، فرچه را داخل حلبي گذاشت و به اتاق بازگشت.
حاجي بابا تا نزديك درگاه رسيده بود، آيسودا متوجه حاجي بابا نبود
ولي حسي سرد تمام وجودش را گرفته بود، حالا سايه حاجي بابا روي فرش دراز و درازتر مي شد.
آيسودا بدون اعتنا به طرف سايه برگشت و نگاهش را در امتداد سايه تا هيكل نحيف حاجي بابا كه حالا به
درگاه تكيه داده بود، كشيد.
حاجي بابا به طرف پنجره رفت و پرده را كنار زد و به آيسودا :
پرده را به روي خود بست هاي كه چي؟
پرده كشيدن و خود را در حصاري زنداني كردن، دليلي براي فكر كردن نيست.
نگاه آيسودا دوباره تا گره فرش زير پايش يكي شد.
توي خودش نبود، ديگر نمي توانست به چشمان پدربزرگ نگاه كند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
3.
وقت كودكي آيسودا آواز سبز تبسم بود،
مادري بود، ه مچون آبي دريا، صبح را با ريسه ها و مهرباني او س رمي كشيديم،
و آيسودا چه قدر حسود لحظه ها مي شد و دست هاي من ب يهيچ تكلفي مثل چرخ ساده نخ ريسي برايش مثل
گذشته مي شدم
من بودم و آيسودا !
و تبسم هاي ساده ي شكوفه، چه ديدني بود ديروز !
شكوفه آبي تر از دريا مي شد و پستان هايش سبزتر از رويش و
آيسودا چه قدر دلش مي خواست تمام عروسك هاي دنيا را ه مچون مادرش زير پستان مي گرفت و تا مرز خيس
علف با رويا هم سفر مي شد، ولي
گرهي در جان شكوفه بود.
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
squl72e47f8rdsdvh.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
دنيـــــاي مـــا دخــتــــرا:
LeilA
528357_379139315533077_1590403212_n.jpg LeilA
.
LeilA
LeilA
از 12 شب به بعد صداي فن كيس ميشه صداي هواپيما
صداي موس ميشه صداي كلاش
دیدگاه · 1392/01/29 - 00:05 ·
2
شهرزاد
شهرزاد
مادرم يك چشم نداشت. در كودكي براثر حادثه يك چشمش را ازدست داده بود. من كلاس سوم دبستان بودم و برادرم كلاس اول. براي من آنقدر قيافه مامان عادي شده بود كه در نقاشي‌هايم هم متوجه نقص عضو او نمي‌شدم و هميشه او را با دو چشم نقاشي مي‌كردم. فقط در اتوبوس يا خيابان وقتي بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه مي‌كردند و پدر و مادرها كه سعي مي‌كردند سوال بچه خود را به نحوي كه مامان متوجه يا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه اين موضوع مي‌شدم و گهگاه يادم مي‌افتاد كه مامان يك چشم ندارد. يك روز برادرم از مدرسه آمد و با ديدن مامان يك‌دفعه گريه كرد. مامان او را نوازش كرد و علت گريه‌اش را پرسيد. برادرم دفتر نقاشي را نشانش داد. مامان با ديدن دفتر بغضي كرد و سعي كرد جلوي گريه‌اش را بگيرد. مامان دفتر را گذاشت زمين و برادرم را درآغوش گرفت و بوسيد. به او گفت: فردا مي‌رود مدرسه و با معلم نقاشي صحبت مي‌كند. برادرم اشك‌هايش را پاك كرد و دويد سمت كوچه تا با دوستانش بازي كند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشي داداش را نگاه كردم و فرق بين دختر و پسر بودن را آن زمان فهميدم.
...
... ادامه
Noosha
0bb58d16c0f18dd166389dbd313c21b9-430.jpg Noosha
نمیدونم چرا دخـترای امـــروزی از سایز كله شون راضـی نیستند ! . . . . . . . . . . حتــــــما بـــاید یه قابـلمه یا زود پزی ، چیزی بـذارن زیر روسری شون تا ســـرشـون بشــه اندازه گنبد امامزاده داود ... . . . والـــــــــــا !!! ...{-7-}
Mohammad
Mohammad
نشاط و خوشدلي، اعتماد به نفس شما را تقويت و زندگي را دلپذيرتر مي سازد و باعث مي شود كه اطرافيان شما شادي بيشتري را احساس كنند. خوشدلي به معني خوش خيالي و فرار از مشكلات نيست، بلكه نشانه ي هوش و ذكاوت شما است.((آنتوني رابينز))
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/16 - 15:39 ·
8
Mohammad
Mohammad
به هيچ دسته كليدي اعتماد نكنيد بلكه كليد سازي را فرا بگيريد.((آنتوني رابينز))
دیدگاه · 1392/01/16 - 14:29 ·
7
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
78869493946759157541.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: در عصر ها انتظاربه حوالي بي

كسي قدم بگذار ! خيابان غربت را پيدا كن و وارد كوچه پس كوچه هاي تنهاي شو ،كلبهي

غريبي ام را پيدا كن كنار بيد مجنون خزان زاه و كنار مرداب آرزوهاي رنگي ام! در كلبه را باز

كن و به سراغ بغض خيس پنجره برو ٬ حرير غمش را كنار بزن او را مي يابي ...
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/8 - 15:05 ·
8
adel
adel
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
چه بیرحمانه! من سوختم


این واژها گرچه غم دارد تقصیر من نیست دل من درد دارد.....
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/6 - 16:05 ·
3
shaghayegh
1zdu6wl.jpg shaghayegh
یادته زیرگنبد كبود دو تا عاشق بودن و كلی حسود...؟

تقصیر همون حسودا بود كه حالا شده...........

یكی بود و یكی نبود......
دیدگاه · 1392/01/6 - 04:33 ·
6
masoud
masoud
صوفياجون سلام. هستى؟؟؟؟؟؟چه عجب دخمل جان شماروديديم
شهرزاد
شهرزاد
دو قطره آب كه به هم نزديك شوند، تشكيل يك قطره بزرگتر ميدهند...
اما دوتكه سنگ هيچگاه با هم يكي نمي شوند !
پس هر چه سخت تر و قالبي تر باشيم، فهم ديگران برايمان مشكل تر، و در نتيجه امکان بزرگتر شدنمان نيز كاهش مي يابد...
آب در عين نرمي و لطافت در مقايسه با سنگ ، به مراتب سر سخت تر، و در رسيدن به هدف خود لجوج تر و مصمم تر است.
سنگ، پشت اولين مانع جدي مي ايستد. اما آب... راه خود را به سمت دريا مي يابد.
در زندگي، معناي واقعي سرسختي، استواري و مصمم بودن را، در دل نرمي و گذشت بايد جستجو كرد.
گاهي لازم است كوتاه بيايي...گاهي نميتوان بخشيد و گذشت...
اما مي توان چشمان را بست وعبور کرد . گاهي مجبور مي شوي ناديده بگيري...گاهي نگاهت را به سمت ديگر بدوزي که نبيني....
ولي با آگاهي و شناخت ...
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/4 - 01:37 ·
4
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
زخم ها هميشه خونريزي نمي كنند

زخم ها هميشه ورم،چرك،عفونت نمي كنند

گاهي مي شود كه يك زخم شكل يك لبخند

تا هميشه روي لبت تازه مي ماند!
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/3 - 01:12 ·
1
صفحات: 15 16 17 18 19

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ