Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #كند

Mohammad
Mohammad
مَن دَعا قَبلَ الثَّناءِ عَلَی الله و الصَّلاهِ عَلَی النَّبِی (صلی الله علیه وآله) كَانَ كَمَن رَمی بِسَهمٍ بِلا وَتر
هر كه پیش از ستایش بر خدا و صلوات بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) دعا كند چون كسی است كه بی زه كمان كشد.

تحف‌العقول ، ص‌ 425
صوفياجون
صوفياجون


من آمده ام وای وای ، من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


اي دلبر من الهي صد ساله شوی
در پهلوی ما نشسته همسايه شوی
همسايه شوي كه دست به ما سايه كنی
شايد كه نصيب من بيچاره شوی


من آمده ام وای وای، من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


عشق آمد و خيمه زد به صحرای دلم
زنجير وفا فكنده در پای دلم
عشق اگر به فرياد دل ما نرسد
ای وای دلم واي دلم وای دلم


من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام


بيا كه برويم از اين ولايت من و تو
تو دست منو بگير و من دامن تو
جايي برسيم كه هر دو بيمار شويم
تو از غم بي كسی و من از غم تو


من آمده ام وای وای من آمده ام
عشق فرياد كند
من آمده ام كه ناز بنياد كند
من آمده ام
«««گوگوش»»{-35-}{-35-}{-35-}{-23-}{-23-}{-23-}{-41-}
MahnaZ
MahnaZ
گاهی خداوند درها را قفل می كند و پنجره ها را می بندد
چه زیباست فکر کنیم طوفانی در راه است
و خداوند نمی خواهد آسیبی به ما برسد ...
SAJEDEH
SAJEDEH
هنوز هم كسی نمیداند:

چوپان قصه ها

دروغ میگفت تا...

تنهایی هایش بشكند

اااااااااااااااااای مردم

گرگ گوسفندهای مرا هم خورد
... ادامه
دیدگاه · 1392/03/7 - 12:28 ·
12
sam
sam
گفتند هرچیزی لیاقت میخواهد

طرفداری از پرسپولیس شجاعت میخواهد


ما داشتیم این گوهر كمیاب در وجودمون

پرسپولیسی گشتیم و این هم شد افتخارمون


وقتی پرسپولیسی شدیم طرفدار قرمز شدیم

متنفر از آبی و هر رنگ آبكی شدیم


حالا روزی هزار بار به پرسپولیس می كنیم افتخار

چون اس تق لال آبكی رو می كند تار و مار
... ادامه
ebrahim
ebrahim
راز خوشبختي
تاجري پسرش را براي آموختن راز خوشبختي نزد خردمندي فرستاد . پسر
جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر
فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي
مي كرد.
به جاي اينكه با يك مرد مقدس روب ه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و
جوش بسياري در آن به چشم مي خورد، فروشندگان وارد و خارج
مي شدند، مرد م در گوشه اي گفتگو مي كردند، اركستر كوچكي موسيقي
لطيفي مي نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي ها لذيذ چيده شده
بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر
كند تا نوبتش فرا رسد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آن سوي پنجره
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران
اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت
او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود ه يچ تكاني نخورد
و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آنها ساع ت ها با يكديگر
صحبت مي كردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازي يا تعطيلاتشان با هم
حرف مي زدند .
هر روز بعد از ظهر، بيماري كه تختش كنار پنجره بود، مي نشست و تمام
چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد، براي ه م اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار
ديگر در مدت اين يك ساعت ، با ش نيدن حال و هواي دنياي بيرون، روحي
تازه مي گرفت.
مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت. اين پارك
درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان
با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به
آنجا بخشيده بودند و تصويري زي با از شهر در افق دوردست ديده مي شد .
مرد ديگر كه نمي توانست آنها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را
در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.
... ادامه
شهريار
شهريار
نگار
دیوانه ام می كند ...
فكر اینكه .. زنده زنده .. نیمی از من را .. از من جدا كنند ...
لطفـــا تـــا زنـــده ام بمـــان .{-35-} {-275-}
نگار
67114377114521433861.jpg نگار
اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائك بر زمین نزول می كنند. برای این شب عملی از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) ذكر شده است كه فضیلت بسیاری دارد و بدین قرار است :

كسی كه این نماز را بخواند، شب اول قبرش خدای متعال ثواب این نماز را با زیباترین صورت و با روی گشاده و درخشان و با زبان فصیح به سویش می فرستد. پس او به آن فرد می‌گوید: ای حبیب من، بشارت بر تو باد كه از هر شدت و سختی نجات یافتی.
میّت می‌پرسد تو كیستی؟ به خدا سوگند كه من صورتی زیباتر از تو ندیده‌ام و كلامی شیرین تر از كلام تو نشنیده‌ام و بویی، بهتر از بوی تو نبوئیده‌ام. آن زیباروی پاسخ می‌دهد: من ثواب آن نمازی هستم كه در فلان شب از فلان ماه از فلان سال به جا آوردی. امشب به نزد تو آمده‌ام تا حق تو را ادا كنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود و قیامت بر پا شود، من سایه بر سر تو خواهم افكند.......
خدایا به حق لیلة الرغائبت مارو از در خونت نامید برنگردون{-47-}
ƛƦƬƖƝ
ƛƦƬƖƝ
چيــ ــه؟!

چـ ـرا دلـــت گرفتهـ؟!

او هــــم ادم است....

اگر دوســ❤ــت دارم هايت را نشنيـــده گرفت!

غصــ×ـه نخور!...

اگر رفـــ ـت....!

گـــ×ــريه نكن...

يك روز چشم هاي يك نفر عاشـــ ـقش ميكند!!!

يك روز معنى كم محلـ×ـى را ميفهمد!

يك روز شكستن را درك ميكند!

آن روز ميفهـ ـمد اه هايى كه كشيدى از ته قلـ❤ــبت بوده...
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/21 - 08:49 ·
Mostafa
Mostafa
انسان آزاده از كسي سلب آزادي نمي كند.((ارسطو))
دیدگاه · 1392/02/19 - 19:40 ·
4
نگار
نگار
" كسی كه دوبار از روی یك سنگ بلغزد، شایسته است كه هر دو پایش بشكند "
دیدگاه · 1392/02/19 - 13:32 ·
5
Mostafa
Mostafa
میون یه دشت لخت زیر خورشید كویر
مونده یك مرداب پیر توی دست خاك اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام


من همونم كه یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم


اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیام راهم افتاد به كویر
چشم من به اونجا بود پشت اون كوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله كند


توی چاله افتادم خاك منو زندونی كرد
آسمونم نبارید اونم سرگرونی كرد
حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف میرم تو خاك یه طرف به آسمون


خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین
هی بخارم می كنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/18 - 14:49 ·
3
Mostafa
Mostafa
نکاتـی مهـم برای آمـادگی لازم در برابر زلـزله
Mostafa
Mostafa
بزن تار
Mostafa
Mostafa
آن كس كه قلب خاكي اش راسنگفرش قدمهاي نازت ميكند...
"منم"
دیدگاه · 1392/02/13 - 17:09 ·
3
Mohammad
Mohammad
:

اولين ذكرى كه بعد از اتمام نماز بسيار سفارش شده است تسبيح حضرت زهرا سلام اللّه عليه است .

از امام صادق عليه السلام مروى است كه : ما امر مى كنيم كودكان خود را به تسبيح حضرت زهرا سلام اللّه

عليه چنان كه امر مى كنيم آنها را به نماز ، پس ترك آن را مكن كه هر كه مداومت نمايد

بر آن شقى و بدبخت نمى شود و در روايات معتبر وارد شده كه ذكر كثير كه خدا در قرآن مجيد به آن امر فرموده

تسبيح حضرت فاطمه سلام اللّه عليه است كه بايد بعد از هر نماز خوانده شود .

امام محمد باقر عليه السلام فرمودند : هر كه تسبيح فاطمه سلام اللّه عليه را بگويد

و بعد از آن استغفار كند خدا او را بيامرزد و آن بر زبان صد هست و در ميزان عمل هزار ،

و شيطان را دور مى كند

و خدا را خشنود مى گرداند . امام صادق عليه السلام نيز فرمودند : هر كه اين تسبيح را بعد از نماز بگويد

پيش از آن كه پاهايش را از حالت نماز برگرداند آمرزيده شود و بهشت بر او واجب گردد

و نزد من از آن كه هزار ركعت نماز بگذارد در هر روز بهتر است و آن تسبيح اين است بعد از هر نماز بلافاصله

34 مرتبه اللّه اكبر؛ 33 مرتبه الحمدللّه ؛ 33 مرتبه سبحان
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
8
... ادامه
ebrahim
ebrahim
معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.ادامه حکایت 1
... ادامه
ebrahim
ebrahim
حكايت جالب معلم و دانش آموز

در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.

امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
هـــركس بـــه طريـــقي دل مـــارا ميشــكند.....{-35-}...... ولـــي توخيـــلي خــلاقي.
دیدگاه · 1392/02/11 - 15:15 ·
5
ebrahim
ebrahim
14
ولي سعي كردم آن روز را خيل ي خوب سر كن م، حتا مد ت كمي هم توي ادار ه مانديم ، آن هم براي اين كه مساعده رد كنم ، در
حالي كه داشتم روزهاي استثنايي پيشِ رويم را تصور مي كردم . اما مشك ل اين بود كه كلوديا را كجا ببرم غذا بخوريم :
رستوران هاي خيلي لوكس يا تفريحگاه هاي اطراف شهر را خو ب نمي شناختم . براي شروع ، فكر كردم برويم يكي از تپه هاي
نزديك شهر.
يك تاك سي گرفتم . آن وقت بود ك ه فهميدم در اي ن شهر هيچ كس بدون ماشي ن نمي تواند آدم متشخصي شود (حتا همكارم
آواندرو يكي داشت )، من نداشتم ، حتا نمي دانستم بايد چه طور رانندگ ي كرد . ماشين نداشتن هيچ برايم مهم نبود، اما حالا ك ه
كلوديا پيشم بو د، از اي ن نداشتن خجالت مي كشيدم .كلوديا ، برعكس ، ب ه نظرش همه چيز سر جايش بود، گفت كه اگر ماشين
داشتم حتماً فاجعه اي اتفاق مي افتاد، بعد كار ي كرد كه بيش تر ناراحت شدم ، يعن ي با صداي بلند گفت كه به قابليت هاي عمل ي من
اهميت نمي دهد، بلك ه ديگر استعدادها ي مرا تحسين مي كند، مثل اين كه گفتن نداشت اين استعدادها حالا كجا هستند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
11
مي گفتم:لطفاً گنوچي با كرهو آخر سر پيشخدمتِ پشتِ پيشخوا ن صدايم را مي شنيد، مي رفت طرف ميكروفون تا اعلا م كند:يك گنوچي با كر ه و م ن هم داشتم فكر مي كردم كه اين صدا دارد از تو ي بلند گوي آشپزخانه پخش مي شود و من هم ، در عين حال اين جا جلوي پيشخوان هستم و ه م آن بالا توي رختخواب چپيده ام و دارم سرم را تكان مي دهم تا صداي اين كلمات
چپ اندر قيچيِ آد مهاي سردماغِ پرخورِ مس ت و جيلينگ جيلينگ ليوان ها را خف ه كنم . راستش اين قصه ي هر شب م ن بود.
از ميان خط ها و رنگ هاي اين بخش جهان ، ب ه طور شفا ف، شروع مي كردم به درك بدبياري اين جهان كه مثل اين كه من
تنها سكنه ي اين جا هست م . ولي شايد ه م بدبختي واقعي همين جا بود، همي ن چراغ هاي روشن و چشم هاي باز، چون به هر حال
تنها سمتِ ارزشمند هر چيز ي در ساي ه اس ت و آبجو فروش ي اوربانو راتازي تنها چيزي كه دارد صداهاي از ريخت افتاده اي است
و تلق تلق بشكه هاي فلزي ؛ و نورِ علائمِ خيابا ن مِه را مي شكافت و «! يك گنوچي با كر ه » ، كه از تو ي تاريكي هم مي شود شنيد
پشت شيشه هاي مه گرفته طرح مبهم آدمي شكل مي گرفت .
... ادامه
ebrahim
ebrahim
10
از تو ي آن خيابان به آن جا رفتن ، فقط گذر از تار يكي به نور نبود : كلِ دنيا عو ض مي شد. بيرون همه چيز بي شكل ، نامطمئن و
پراكنده بود، و اي ن جا پر بود از اشكا ل سخت ، از احجامي كه سطوح كلفت ، وزين و رنگي داشتند، رنگ سرخ همبرگر كه روي
پيشخوان برش مي خورد، رنگ سبز ژاكت هاي تيرولي پيشخدمت ها و رنگ طلايي آبجو . من كه خودم را عادت داده بودم به
رهگذرها طوري نگاه كنم كه انگار سايه هاي بي چهره هستند و خودم را ه م يك سايه ي بي چهره فرض مي كردم ، متوج ه آبجو
فروشي پر از آد م مي شدم ، يك دفعه كشف مي كردم كه اين جا جنگلي از صورت هاي مذكر و مؤنث است ، مثل ميوه هاي خوش آب
و رنگ هستند، هر كدا م با بقي ه فرق دارد و همه هم غريبه اند. اول اميدوار بودم كه همچنان حضور شبح وارم را حفظ كنم ، اما بعد
مي فهميدم كه من هم مثل بقيه شده ام ، ي ك شكل كه حتا آينه هم آن را مو ب ه مو منعكس مي كند، حتا ته ريشي را هم كه از صبح
تا ب ه حال در آمده ، نشا ن مي دهد و گريز ي هم ازش نيست ؛
... ادامه
صفحات: 9 10 11 12 13

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ