وفاداری به خائن ، صداقت با دروغگو و مهربانی با سنگدل
: (
1392/05/11 - 12:49خدای مهربانم...عزیزترین مونس همه لحظه های تلخ و شیرین زندگی ام
به این ماه عزیز به همه لحظه های پربرکتش و به مناجات روزه داران خاصت قسمت می دهم...
این ماه که می آید ماه استجابت است...ماه از ما گفتن و از تو اجابت...
ماهی که می شود هر چیز خواست و تو بی حساب و کتاب عطا میکنی هر کس را که بخواهی...
و من به بخشش تو ایمان دارم..
محبوب من
برای خودم هیچ نمی خواهم که آنقدر عطا کرده ای که شرمسارم تا پایان دنیا...
اما...
قسمت می دهم به آبروی بندگان خوبت...به عبادت با ارزش عبادت کنندگان مخلصت..به مهربانی و رحمتت...که درد را از جسم بیماران دور کن...
خدایا ...با همه وجودم دست می شوم ..میدانم آبرویی ندارم ..می دانم بنده روسیاهم اما تو که خدای خوبی هستی ..تو که مهربان و بی حد بخشنده ای..تو که اسمت دواست و ذکرت شفا....
کودکی همین حوالی درد می کشد...فرشته ای که هنوز معنای درد را نمی داند و قرار نبوده قشنگ ترین روزهای کودکی اش را با اشک های الماس گونه ش آذین بندد اما...
خدای عزیزم...پدر و مادری از دیدن اشک کودکشان هر روز جان می سپارند...
تو را به همه بزرگی ات قسمت می دهم لحظه های این ماهت را ذکر شفا بخوان برای کودکان بیمار که تن نحیفشان تاب درد ندارد...
خدایا......من هیچ ندارم...اما تو را به صفای دل بندگان مخلصت قسم می دهم کودکان مریض را لباس عافیت بپوشان...
شما را به بزرگی خدای رمضان قسم می دهم امروز و امشب و همه افطارها و سحرهایتان برای شفای یک کودک معصوم که هنوز خیلی زود است تا معنای درد را بفهمد دعا کنید....
1392/05/9 - 23:26دعا
1392/05/10 - 00:091392/05/10 - 05:22
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟
شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت
درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد
و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید
با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است
با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
فوق العاده زیبا بود
1392/05/12 - 16:08 توسط Mobileفدات عزیز
1392/05/12 - 16:36مرسی گلم
1392/04/31 - 00:03وقتی باران می بارد یاد خدا را بیشتر احساس میکنیم
چون باران یعنی نقطه چین تا خدا ...
چتر ها را باید بست"
زیر باران باید رفت.
فکر را " خاطره را" زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر " زیر باران باید رفت.
دوست را " زیر باران باید جست .
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت" حرف زد" نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی"
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ئ (اکنون) است.
اسم منم تو شعر هست
1392/04/31 - 00:15تنها مثالش خانواده ست
1392/04/30 - 02:45که مسلما برای هر فردی خانواده کافی نیست
1392/04/30 - 02:50کاملا حرفتو قبول دارم که کافی نیست ولی اینجور انسان ها نادرن اونم در این زمونه که همه بدنبال سود خودشونن
1392/04/30 - 02:53برای همین میگه دلم تنگ است چون نادرن........
1392/04/30 - 02:55منم رد نکردم جمله بالا رو چون زیبا بود در موردش صحبت کردم
1392/04/30 - 02:59منم داشتم صحبت میکردم رد نکردم...مرررسی از نظرت
1392/04/30 - 03:00دختری بعد از ازدواج نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد.
عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد،همه به او شک خواهند کرد،پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس،اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت : دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت : دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.
روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد.
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و...
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت.
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم.
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.
آیا می دانید این داستان از کیست؟
ارنستو چه گوارا
خسیس ی گل چرا دادی؟؟؟؟؟؟؟ ما بت 2تا گل دادیم، همه دوتا اضافه میکنن شما 2تا کم کردی
1392/04/25 - 01:43