صفحه های تقویم مرا یاد گذر زمان می اندازند ...
نمیدانم !!! پس کی زندگی شروع می شود ...

گفتند از فاحشه ها چرا دیگر نمی نویسی ؟!!
گفتم باشد روی چشم ، اما این بار مینویسم

فاحشه سلام

فاحشه ، تو #مــادرت مریض بود
#مـــادر من هم مریض بود

ولی خوب وضع مالی تو ضعیف بود و باعث شد تن فروشی کنی
خدا رو شکر ما انقدری داشتیم که مادرم محتاج دیگران نشود ...

فاحشه #مـــادرم دیگر نیست، رفته
خدا #مــادر تو را هم آرامش دهد

فاحشه میدانم ، تو حتی مجبور بودی
برای مراسم #مــادرت هم ،خود فروشی کنی

فلسفه خدا را نمیدانم ..! ، ولی اگر من خدا بودم
بعد مرگت تمام تن ات را نور میبخشیدم
چون که تو از وجودت برای خانواده ات گذشتی

فاحشه درد تو از ماست ، می دانیم ...
تو از ما طلب نان کردی و ما برای نانت جانت را گرفتیم ...
کمکت نکردیم ، تو تنها جرمت شراکت در بی وجدانی ماست

بازهم خیال تومرا برداشت
کجامیبردنمیدانم...

چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار
دلتنگیهایم قدم بزنم
در این خیابان
که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست
نه آقایان:
مسیرمن با شما یکی نیست
از #سرعت خود نکاهید
من آداب دلبـــــــــــــــــــــــــری را نمیدانم.........

“اسمم”را سنگی نگه میدارد” خودم” راگوری و” یادم” را … نمیدانم!

ســـــــــلام شب همـــگی بخیر

خـــــــدایا اگر ادب بندگی نمیدانم

امــا دوستانی دارم که آداب بندگی میدانند به حرمـــت قلب پاکشان بر من نظری کــن

نمیدانم از تنهایی عاشقترم یا از عاشقی تنهاترم

فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی

و رفتی ، بی آنکه نباشی

این روزهـا
کمی دلتنگم
نمیدانم از کدامین راه
بوی عطر تو می آید!
ماتم
و
مبهوت . .
و اما تو !!
کاش میدانستی . . .

سقراط

من خردمندترین مردمانم زیرا یک



چیز می دانم و آن این است که



هیچ چیز نمیدانم

امروز مردی را دیدم که قیمت کفشهایش
باقیمت سیگار من یکی بود!!!
نمیدانم دوره ی ارزانیست یا گرانی...!!!

اسمم را سنگی نگه میدارد... خودم را گوری... و یادم را.. نمیدانم!

نمیدانم کدام را ازاد کنم! دلی که میخواهد عاشق باشد یا عقلی که میخواهد ازاد باشد! .

نمیدانم گنجشک ها که شبیه هم هستند ، چه طور همدیگر و میشناسن؟! و نمیدانم چند نفر شبیه من هستند که تو دیگر مرا نمیشناسی …!

ما پیام دوست داشتنمان را با دود به هم میرسانیم! نمیدانم آن سو برای تو تکه چوبی هست یا نه؟ من اینجا جنگلی را به آتش کشیده ام!!

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس میشوند! میگویند حساسیت فصلی است! اری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم...

نمیدانم، فرهاد از چه مینالید اوکه تمام زندگیش شیرین بود...

فلکــــ کور استـــ دلم شوریده در شور استـــ
صدای خنده و آواز میاید ز کوی دلبرمـــ امشبـــ
صدای ساز می آید
دلم بی وقفه میلرزد نمیدانم چرا تنگـــ استـــ و میترسد
قدم لرزان به سوی کوچه می آیمـــ
وبا خود زیر لبـــ آهسته میگویمـــ
خدایا ترس من از چیستـــ ؟
عروس جشن امشبـــ کیستـــ ؟
صدای همهمه با ورود شیخ عاقد میشود خاموش
صدای شیخ می آید... وکیلمـــ من
جوابـــ ده...وکیلمـــ من
صدای آشنایی بله می گوید
و مردمـــ یکصدا باهم مبارکـــ باد می گویند
خدای من صدای اوستـــ صدای آشنای اوستـــ
دلم در سینه میلرزد
برای مدتی ساکتـــ برای مدتی خاموش
و ناگه نعره امـــ در کوچه میپیچد
مبارکـــ نیستـــ مبارکـــ نیستـــ
نگار من عروس جشن امشبـــ نیستـــ
بگوییدمـــ دروغ استـــ انچه شنیدمـــ دروغ استـــ
انچه فهمیدمـــ دروغ استـــ
ولی افسوس صدای نعره امـــ در ساز میمیرد
و داماد سرخوش از نگارمـــ بوسه میگیرد
فلکـــ کور استـــ زمین و آسمان کور استـــ
خدای من چه کس میگوید این سان ساکتـــ و آرام بنشینی
چه کس میگوید این سان بی تفاوتـــ بر لبـــ این بام بنشینی
اگر مردم نمیدانن تو که نادیده میدانی..