دوران دبیرستان توی یکی از کلاسای کنکورمون یه استاد داشتیم به اسم
مصطفی سلامی
استادم دوست صمیمی حسین پناهی بود.یک رو پای تخته یک دل نوشته پای تخته نوشته شد
و زیر اون اسم حسین پناهی حک شد
ایتاد وقتی اومد تو کلاس به تخته نگاهی کرد و بعدش دقیقا اینو گفت
این مال حسین نیست.ما همه تعجب کرده گفتیم چی استاد
و همین شد یه تلنگر برای شرح زندگی نامه ی این آدم عجیب از زبون استادمون
از زبون استاد
حسین مرد صبوری بود.ما با هم از جندی شاپور به تهران اومدیم برای ادامه تحصیل
هر دو ععلاقه مند به ادبیات بودیم اما نمیدونم چرا حسین رفت سراغ طلبگی؟
چند سال از درس و بحثمون میگذشت که حسین بهم گفت که باید بره به یک روستای دور(اسمش یادم نیست)و یک مدتی اونجا زندگی کنه تا یک طلبه ی کامل بشه.
حسین میگفت اونجا یه ده بوده توی یک منطقه ی سرد سیر.
مردم اونجا تمام سال کار میکردن تا بتونن توی زمستون راحت باشن(سرمای اونجا استخوان سوز بوده)
خلاصه اوایل پاییز بوده و هوا هم سرد.
یک روز یک پیر زن فرتوت که تمام زندگیشیک ظرف و یک اجاق بوده
میره پیش حسین و بهش میگه م
... ادامه
#خدایا گاهی نگاهی .
1391/09/20 - 01:18خداجون خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم , دوست دارم. تنهام نزار . منو ببخش و....
1391/09/20 - 01:20مسير زندگي رو عوض كن - قسمت آسفالتش افتاده روي دهن ما
1391/09/20 - 02:30