عاشق پیشه است و بی عشق زندگی نمی کند.
متولدین شهریور ماه :
شاید به نظر برسد که عاشق نیستم
شاید به نظر برسد که نمی توانم عاشق باشم
شایى به نظر برسى که حتی نمی خواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
که تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت
عشق او شعله ای کوچک ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.
متولدین مهر ماه :
با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای که خواهیم داشت
با فداکاری هایم در راه عشق به تو
خواهی دید که چگونه دوستت دارم
در امور عشقی ورزیده است و زندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است . . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیز به اثبات می رساند.
متولدین مهر ماه :
با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای که خواهیم داشت
با فداکاری هایم در راه عشق به تو
خواهی دید که چگونه دوستت دارم
در امور عشقی ورزیده است و زندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است . . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیز به اثبات می رساند.
متولدین آبان ماه :
در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم
که به سوی من می آیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه که تو را در کنار خود حس کنم
دوستت دارم
هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است و در عشق صادق است.
متولدین آذر ماه :
نجوایی از سوی تو
نگاهی کوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم
خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.
متولدین دی ماه :
روزها ماه ها و سال ها می گذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
که بیش از پیش عاشق گشته ام
شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.
متولدین بهمن ماه :
می خواهم آزاد زندگی کنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است که همواره رو به آن خواهم داشت
عشق خود را دیر ابراز می کنى و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در می آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.
متولدین اسفند ماه :
من آنی نیستم
که بی عشق زندگی را سر کنم
آن گاه که در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را می گشایم
و عشق رویایی ام را در تو می بینم
در عشق بی نظیر است.جذاب و پر نشاط است.احساساتی و رویایی است.
انگارگناهی چیزی مرتکب شده باشه
اکثراتوخودشون بودند,تداوم خانواده صمیمیت,عشق وهمزادپنداری دراین شهرمعنانداشت,افسردگی
واسترس تنهاسوغات مردم این کلان شهربودکه باخودشان به هرجامی بردند
همه برای بقاتلاش میکردندودرکل زندگی نمکردندمیجنگیدندتا
زنده باشند,آری زندگی یابهتربگم بقا به هرقیمتی.آیااینهاکه تنهاگوشه ای از
وصف این کلان شهراست توصیف ناکجاآبادنیست.nima
زنده باشند,آری زندگی یابهتربگم بقا به هرقیمتی.آیااینهاکه تنهاگوشه ای از
وصف این کلان شهراست توصیف ناکجاآبادنیست.nima
زنده باشند,آری زندگی یابهتربگم بقا به هرقیمتی.آیااینهاکه تنهاگوشه ای از
وصف این کلان شهراست توصیف ناکجاآبادنیست.nima
وشایان ذکراست که تمام فامیل پدرم ازقلهک تاسعادت آباداملاک بیشمار
دارندوهمگی خلبان ونظامی های عالیرتبه هستندولی باهمه
این اوصاف این دلیل نمیشودکه بخواهم ازحقیقت طفره رفته وتهران را مدینه فاضله بدانم,من نویسنده ای هستم که واقعیات رادیده و
1391/10/9 - 15:42 توسط Mobileمی نگارم,همه جای ایران سرای من است.nima
1391/10/9 - 15:44 توسط Mobileعالی بود نیمای عزیز .
1391/10/9 - 16:05سلام رضای عزیزفدات شم نظرلطفتونه
1391/10/9 - 16:20 توسط Mobileالبته کسی رومیشناسم گرافیسته خیلی تمرکزروکاراش میکنه حالایادم اومداونم به نوعی توخواب وبیداری دنبال طرح جدیده...
1391/10/6 - 01:44 توسط Mobileالبته کسی رومیشناسم گرافیسته خیلی تمرکزروکاراش میکنه حالایادم اومداونم به نوعی توخواب وبیداری دنبال طرح جدیده...
1391/10/6 - 01:46 توسط Mobileجالبه .
1391/10/6 - 01:47یه بارسوئیتش دعوت بودیم به صرف شام شب موندیم,نصف شب هراسون بلندشدچراغ مطالعه روروشن کردشروع کردبه نوشتن.فرداش که ازش
1391/10/6 - 01:52 توسط Mobileمثل من . همیشه کنار دستم کاغذ و خودکار برای یادداشت هست حتی وقت خواب
1391/10/6 - 01:53پرسیدم گغت:باورنمیکنی ولی من اکثرطرح هامو توخواب تکمیل میکنم
1391/10/6 - 01:53 توسط Mobileآقارضااین موضوع درموردخودمن هم صدق میکنه البته توزمینه شعرسرودن
اگه چه توخواب وچه بیداری شعری بهم الهام شدبایدسریع
یه جایادداشت کنم وگرنه سریع ازذهنم میپره
1391/10/6 - 01:58 توسط Mobileخیلی خوبه نیما حان پس منتظر شعرهای شما هم باید باشیم .
1391/10/6 - 02:04مادرخدمتیم آقارضا.سعادتی ست در رکاب حضرت دوست بودن وغزل سرودن.
1391/10/6 - 02:09 توسط Mobileعشق ریایی
عشق ریایی
چه مشکل کرده ای , این
- همنوایی
چه با من گفتگو کردی تو بسیار
گمان هرگز نکردم ,
- بی وفایی
...
در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم: اطلاعات لطفا!
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات!
گفتم: انگشتم درد گرفته ...
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشک ها سرازیر شد.
پرسید: مامانت خونه نیست؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم رو انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم: می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یه تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفا زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات
پرسیدم: تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جواب داد.
بعد از آن برای همه سوال هایم با اطلاعات لطفا تماس میگرفتم. سوال های جغرافی ام را از او میپرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.
روزی که قناری ام مرد، با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که عموما بزرگتر ها برای دلداری بچه ها میگویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز میخوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل شوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم. دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر میشدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت میکردم.
احساس میکردم که اطلاعات لطفا چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد: اطلاعات!
ناخودآگاه گفتم: میشود بگوئید تعمیر را چگونه مینویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر میکنم تا حالا انگشتت خوب شده!
خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، میدانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا میتوانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو میخواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات!
گفتم که میخواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش هستید؟
گفتم : بله، یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار میکرد، چون این اواخر سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
بغض شدیدی گلویم را گرفت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:
"به او بگو دنیای دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند، خودش منظور مرا می فهمد ..."
زیباااااااااا بود.
1391/07/18 - 17:58خیلی قشنگ بود داداشی بازم ازین داستانهای تکان دهنده بگو
1391/07/19 - 00:49حتما 3 تا گل برای 3 تا گل
1391/07/20 - 00:37