در امتداد قصه ام، در اضطراب یک سفر
و از غروب جمعه ای رسیده ام به این گذر
به فکر با تو بودنم به شرط جاودانگی
بگو به رسم کودکی که تا همیشه غصه پر
دوباره بی مقدمه مرا به خلسه برده ای
به صرف نور و روشنی، به لحظه های تازه تر
به استناد چشم تو غزل گل از گلش شکفت
دِرام رنگ عشق شد و آفریده شد هنر
من اعتراف می کنم به حس دلسپردگی
به اینکه با تو زندگی دمی نمی شود هدر
نشان به آن نشان که شب دلیل یک دسیسه است
قصیده نذر می دهم به یمن رستن از خطر
کسی دسیسه می کند که ردپایش آشناست
به قصد انقراض گل؛ به حکم وحشت از تبر
به فکر با تو بودنم فقط به قدرعافیت
در این شب کلیشه ای، دقیقه های دربدر
“پوریا بیگی”
منم همش پام ب تختم میخوره وقتی رد میشم همیشه پام کبوده
1393/10/8 - 12:00نمیدونم چرا اما همش با میز درگیرم .
1393/10/8 - 22:25میزتون باهات خصومت داره حتما
1393/10/9 - 08:17آره سر ناسازگاری داره .
1393/10/9 - 15:02احتمالا میز و تخت نا بینا هستن نمیبینن شماهارو
1393/10/10 - 14:27حتما همینطوره
1393/10/10 - 22:16خخخخخخخخ
1393/10/11 - 08:16 توسط Mobile