یافتن پست: #چشمم

شهرزاد
شهرزاد
نه...نه! گریه نمیکنم یک چیز رفته توی چشمم!
به گمانم یک است...
دیدگاه · 1391/09/24 - 23:30 ·
7
شهرزاد
شهرزاد
گر چه گاهی در لجاجت انعطافی خفته است
هر کجا عشقی ست در آن اختلافی خفته است

جز خـدا از حـال آدم ها کسـی آگاه نیست
در نگاه هرزه ها گاهی عفافی خفته است

غالـبا برجـستگـی هــای تن ِ تنـدیس هـا
سالها در سینه های سنگ صافی خفته است

مـی وزند از آسمـانها ابـرهـای نیمه شب
مـاه من آرام در زیـر لحـافی خـفـته است

بـر لبم لبخـند اندوه است در هنگام خواب
مثل سربازی که با فکر معافی خفته است

وقت دلتـنگی تو را می خواهـم اما نیستی
مثل سیمرغی که پشت کوه قافی خفته است

گر چه دانم نامه های بی جوابم سالهاست
چون دعایی کهنه در لای شکافی خفته است -

در سـکوتم سـالـها در انتظارت بوده ام
مثل شمشیری که عمری در غلافی خفته است

خواب در چشمم نمی آید ؛ کدامین جنگجو -
در تمام عمر یک شب، قدر کافی خفته است ؟!؟

ظاهر شمشیرها شکل صلیبی منحنی ست
هر کجا جنگی ست در آن انحرافی خفته است

زخم کشـتی شیوه ی دزدان دریایی نبود
در سکوت لال دریا اعترافی خفته است

گوشه گیران حرف اول را در آخر می زنند
گاه اگر مقصود شاعر در قوافی خفته است

ترسم از روز مبادای سرودن از تو بود
در غزلهایم اگر بیتی اضافی خفته است

اصغرعظیمی مهر
... ادامه
دیدگاه · 1391/09/22 - 22:33 ·
8
salar
salar
هروقت شارژ ایرانسل میگیرم ، چشمم به اعدادش که میوفته یاد رتبم تو کنکور میوفتم و بغض گلومو میگیره …
دیدگاه · 1391/09/11 - 13:48 ·
4
MONA
MONA
باران میبارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره میسپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر برگردی امشب.....
دیدگاه · 1391/09/3 - 00:18 ·
8
نگار
نگار
عاشورا

فردا "عاشورا"ي حسين ع است

فقط اشك ريختن براي عطش و مظلوميتش عبث تر از برگرفتن سنگريزه ازالماس است

كاش چشم دلمان بيناتر ميشد

كاش چشممان از حقيقت كربلايش تر ميشد...حتي اشك..

و كاش يادمان ميماند هر آن سر دوراهي انتخاب حق و باطل هستيم و در برابر مظلوميت حقيقت نبايد سكوت كرد

با تمناي ياري حضرتش
... ادامه
دیدگاه · 1391/08/29 - 15:30 ·
6
رضا
رضا
چرا انقدر زیبایی...


ازت انقدر فهمیدم که می تونم

بگم شاید کسی جز من نفهمیدت

تو قلبت تا ته دنیا یه جایی

ایستادی که فقط باید پرستیدت

نمی دونم نگاه تو چه احساسی به من داده

که از وقتی تو رو دیدم جهان از چشمم افتاده

تو رو هر بار می بینم دلم می لرزه از ریشه

برام تعریفِ زیبایی تو یه لحظه عوض می شه

اگه می بینمت هر روز برام از روی عادت نیست

تماشای تو چیزی جز شروعِ یک عبادت نیست

تو رو هر بار می بینم برام شکلِ یه رویایی

یه وقتایی نمی فهمم چرا انقدر زیبایی


ترانه سرا :

خواننده :
دیدگاه · 1391/08/19 - 23:37 ·
6
نگار
نگار
نه.. نه!

گریه نمی کنم یک چیزی رفته توی چشمم!

به گمانم ...

یک خاطره است
رضا
رضا
بسیار عجیبه چند روز روند گسترش سایت خوب پیش نمیره . نه اینکه چند هزار کاربر داریم چشممون زدن {-7-}
Mostafa
Mostafa
داستانک | اطلاعـات لطفـا!
وقتی خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید، ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی میکند که همه چیز را می داند. اسم این موجود عجیب "اطلاعات لطفا" بود که به همه سوال ها پاسخ می داد، ساعت درست را میدانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت، چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همینطور میمکیدمش و دور خانه راه میرفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری چهار پایه را آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن ک
... ادامه
IDK
IDK
مرا هرگز نباشد خواب و دارم آرزو گاهي****كه خواب‌آيد به‌چشمم‌بلكه جانانم‌به‌خوابم آيد
دیدگاه · 1391/07/14 - 02:32 ·
8
MONA
264357_423984517659518_400754612_n.jpg MONA
کسی چیزی توی این عکس می بینه؟!{-30-}
نگار
نگار
دوست من

اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،

نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
abbasali
306273_369986343044653_1740370192_n.jpg abbasali
خب خدا پدرتو بیامرزه نمیشد از اینا زودتر بسازی؟؟؟؟؟

بچگی شامپو میرفت تو چشممون تا لوزالمعده مون میسوخــــــت :| :|
مجتبی جعفری
مجتبی جعفری
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم
... ادامه
دیدگاه · 1391/04/12 - 08:16 ·
1
melodi
melodi
چندیست ز یاران قدیمی خبری نیست / از آن همه خوبی و محبت اثری نیست / چشمم به در و گوش و دلم تنگ / در کوچه ی تنهایی من رهگذری نیست .
melodi
melodi
شب نگاهم که می کنی انگار / توی چشمم چراغ می افتد / آخرش من برات می میرم / صبر کن اتفاق می افتد .
melodi
melodi
دیدار آخر
melodi
melodi
باز باران ، بی طراوت ، کو ترانه؟! سوگواری ست ،رنگ غصه ، خیسی غم ، می خورد بر بام خانه ، طعم ماتم . یاد می آرم که غصه ، قصه را می کرد کابوس ، بوسه می زد بر دو چشمم گریه با لبهای خیسش. می دویدم، می دویدم ، توی جنگل های پوچی ، زیر باران مدیحه ، رو به خورشید ترانه ، رو به سوی شادکامی . می دویدم ، می دویدم ، هر چه دیدم غم فزا بود ، غصه ها و گریه ها بود ، بانگ شادی پس کجا بود؟ این که می بارد به دنیا ، نیست باران ، نیست باران ، گریه ی پروردگار است، اشک می ریزد برایم. می پریدم از سر غم ، می دویدم مثل مجنون ، با دو پایی مانده بر ره از کنار برکه ی خون. باز باران ، بی کبوتر ، بوف شومی سایه گستر ، باز جادو ، باز وحشت ، بی ترانه ، بی حقیقت ، کو ترانه؟! کو حقیقت؟! هر چه دیدم زیر باران ، از عبث پر بود و از غم ، لیک فهمیدم که شادی مرده او دیگر به دلها ، مرده در این سوگواری...
... ادامه
abbasali
1316157154257664.png abbasali
اومده خونمون میگه راستی توالتتون همونجاس میخوام برم ؟؟ میگم پـَـ نـَـ پـَـ رفته مسافرت خارجه تا 6 ما هم برنمیگرده. <br>*************************** <br>رفتم کله پزی میگم یه دست کله پاچه بده میگه چشمم بزارم؟ پـَـ نـَـ پـَـ من چشم میزارم گوسفنده بره قایم شه <br>***************************<br> بابام داره با شیر و دوش حموم ور میره ، سه ساعت با شورت دم در حموم یه لنگه پا وایسادم بر می گرده می گه : اِ اِ اِ …! می خوای بری حموم؟!!! میگم : پـَـ نـَـ پـَـ اومدم مسابقات پرورش اندام ، منتظرم برگردی برات فیگور بگیرم..! <br>*************************** <br>از فیس بوک اومدم بیرون کامپیوترو خاموش کردم خواهرم میگه: خسته شدی از فیس بوک اومدی بیرون ؟ منم گفتم: پـَـ نـَـ پـَـ بهم گفتن یه 5 دیقه برو بیرون میخوایم کفشو تی بکشیم <br>***************************
... ادامه
محمد
محمد
گفتند که تک سوارمان در راه است / از اول صبح چشممان بر راه است از یازدهم دوازده قرن گذشت / تا ساعت تو چقدر دیگر راه است . . . ؟
دیدگاه · 1390/08/4 - 23:15 در مهدویت ·
3
محمد
محمد
مردم و آخر ندیدم روی نیکوی ترا / گوش من نشنید جانا صوت دلجوی ترا سرمه ای با دست خود بر هر دو چشمانم بکش / نور تا گیرد دو چشمم بنگرم روی ترا
دیدگاه · 1390/08/4 - 23:14 در مهدویت ·
3
صفحات: 6 7 8 9 10

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ