خیلی چاق بود...
پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا...
تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...
آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد...
کلاس غلغله بود.یکی گفت:"خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده."
و شلیک خنده کلاس را پر کرد...
معلم برگشت,
چشمانش پر از اشک بود,
آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند...
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
... ادامه
خودم اشکم ریخت
1392/12/24 - 21:50