اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار
هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...
ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار
حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!
خوبه به فکر قلب مردم هستی
1394/02/27 - 23:33قلب مردم
1394/02/28 - 10:58محمد فکر کن عکس باشه چه تاثیری داره
1394/02/28 - 13:36با روح و روان مردم بازی میکنه
1394/02/28 - 15:36محمد اصلا به فکر مردم نیستن
1394/02/28 - 15:44حس هم نوع دوستی دیگه از بین رفته
1394/02/28 - 15:46عجب جمله ای گفتم
خخخخخ
1394/02/28 - 15:54به من چه!!!
من باید جواب چشمک زدن پسرای مردم رو بدم؟؟؟
واقعا تخصیره منه؟؟؟
محمد جمله فلسفی گفتی .
1394/02/28 - 16:29مرجان باید سنگین و محکم رفتار کنی .
بابا من بهش کاری ندارم، نه اون بلکه همه!
1394/02/28 - 16:43دیروز یواشکی بهم چشمک زد!!!!
منم خندم گرفته بود فقط تونستم با یه اخمی پوزخند بزنم رومو کردم اونوری رد شدم اومدم تو اتاقم ترکیدم از خنده