#شــادمــهر
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی
دلتنگ تر میشو ولی نشنیده میگیری من
هنوز همه حالِ تورو از من فقط میپرسنُ
با این که با من نیستی دیوونه میشم از غمت
اصلا نمیخوام بشنوم که اشتباه گرفتمت
داشتنِ تو کوتاه بود اما همونم کم نبود
گذشته بودم از همه، هیچ کس به غیر تو نبود
.
حقیقت میدونی و از من دفاع نمیکنی
کنارِ تو میمیرم و تو اعتنا نمیکنی
مردم تورو از چشم من امشب تماشا میکنن
فردا غریبه ها منو پیش تو پیدا میکنن
کاش اتفاقی رد بشی از کوچه های دلخوری
به روم نیارم که چقدر میخوام که از پیشم نری
هربار با شنیدن صدای تو آروم شدم
حتی واسه ی رفتنت پیش همه محکوم شدم
.
اسمم داره یادم میره چون تو صدام نمیکنی
حالا که عاشقت شدم تو اعتنا نمیکنی
دلتنگ تر میشو ولی نشنیده میگیری من
هنوز همه حالِ تورو از من فقط میپرسنُ…
... ادامه
پیر مردی تعریف میکرد که به توصیه یکی از سناتورها که از اقوام او بود پس از هماهنگی های لازم، جهت مذاکره در موضوعی اقتصادی و احتمالا عقد قرارداد پیمانکاری به دیدن رییس یک سازمان دولتی رفت.
1392/04/16 - 00:42میگفت من و شریکم ، کروات و اودکلن زده به دفتر وارد شدیم.آقای رییس هم خیلی تحویل گرفت وصحبت شروع شد. پس از زمان کوتاهی ، یک پیش خدمت وارد شد وسلام کرد و جلوی هرکداممان یک لیوان آب جوش گذاشت . یک قندان و یک ظرف شیشه ای هم بر روی میز قرار داد و رفت. در ظرف شیشه ای چندین بسته کوچک کاغذی بود.
دقت کردم دیدم که به هر بسته کوچکِ کاغذی، یک اتکت تبلیغی زرد رنگ با کلمات انگلیس ، وصل است. که تا آن موقع از این خوراکی ها ندیده بودم.
رییس گفت بفرمایید، سرد میشود.
ما که نمیدانستیم چه باید بکنیم منتظر بودیم که اول کارهای او را ببینیم و بعد تکرار کنیم.
بالاخره آقای رییس یکی از بسته ها را در آب جوش گذاشت و اتکت را در دست گرفت و شروع به بالا پایین کردن و تکان دادن نخ کرد. ما هم همین کار را تکرار کردیم.
من احساس کردم که او متوجه این موضوع شده است که داریم کارهای او را تکرار میکنیم و از این بابت نگران بودم که یکدفعه تصمیم گرفتم به او بفهمانم که بار اوّلمان نیست که از این خوراکیها میخوریم و با حرکتی ابتکاری وقتی مطمئن شدم که خوراکی فرنگی به اندازه کافی خیس خورده و آماده خوردن است، به آرامی با نخ، آن را بالا گرفتم و به لبه لیوان چسباندم که چکه اش گرفته شود بعد در یک چشم به هم زدن سرم را بالا گرفته ، دهانم را باز کردم و بسته را به دهان صاحب مرده خود گذاشتم.
شریک بدبخت من هم خواست کم نیاورد و بلا فاصله همین کار را تکرار کرد.
از طرفی دهانم داشت میسوخت و از طرف دیگر نمیدانستم که باید این خوراکی لعنتی را بِمَکم یا گاز بزنم که آقای رییس نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و با عجله از اتاق خارج شد.
اما صدایش از اتاق مجاور به گوش میرسید و بعد از سالها ، هنوز صدای قهقهه های او را فراموش نکرده ام.