شهريار
تو نفسهای منی...
نمیدانم آن روز که تو را ندارم ، میتوانم لحظه ای زنده بمانم!
نمیدانم اگر زنده بمانم ، میتوانم برای یک لحظه بی تو زندگی کنم!
اگر بتوانم زندگی کنم ، آیا میتوانم یک لحظه نیز شاد باشم!
نه عزیزم بی تو جای من در این دنیا نیست ،
دشت سر سبز عشق برایم کویری بیش نیست!
تو طلوعی هستی در آسمان تاریک زندگی ام ،
نمیخواهم در این طلوع زیبا غروب همیشگی ام را ببینم !
نمیدانم آن روز که دلتنگت نیستم ، کسی میداند که من در این دنیا نیستم؟
صدای مهربانت را همیشه میشنوم ، همیشه میبینم چهره ی ماهت را ،
همیشه مینشینم به انتظارت ، میمانم در حسرت یک لحظه گرفتن دستهایت!
نمیدانم که بی تو چه روزگاری را دارم ، آیا روزگاری را دارم ؟
میپذیرم همه ی تاریکی ها را ، غصه های تلخ دنیا را ، غمهای ناتمام روزگار را ،
اما نمیپذیرم یک لحظه غم بی تو بودن را !
میدانم که چرا هستم ، تو هستی که من نیز هستم!
میدانم که چرا زنده ام ، تو مال منی که هنوز نمرده ام!
میدانم که چرا دوستت دارم ، تو نفسهای من هستی که با تو عاشق
لحظه به لحظه نفس کشیدنم!روزت مبارک شهریارم