ی بغداد در میان جمعی مدعی شد که تاکنون هیچکس نتوانسته اورا بزند.
هم که در آنجا حضور داشت به گفت:
زدن تو بسیار آسان است ولی به زحمتش نمی ارزد...!
گفت: چون از عهده برنم آید چنین می گویی.
گفت: افسوس که اینک مهمی دارم وگرنه به تو می کردم.
لبخندی زد و گفت: برو و پس از آنکه را انجام دادی برگرد و ادعای خود را کن.
گفت: پس همینجا بمان تا ، و .
یکی دو ساعتی ماند اما از نشد
و آنگاه دریافت که چه آسان از یک خورده است.
7 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/06/24 - 02:48 در داستانک
دیدگاه
Mostafa

{-37-}

1392/06/24 - 11:57
mahnaz

{-173-}

1392/06/24 - 14:40