در ای دور دست زندگی می کرد. هر روز قبل از از خواب برمی خواست
و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد
چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم … ".
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
هم که را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و های رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید
و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از های خبری نیست
و در عوض ای و با های دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سؤال کرد که آیا او خانه را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود
و هم زمان با ، را دید که با های می درخشید.

و این مصداق همان مصرع است که می گوید:

... ...
11 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/09/07 - 03:34 در داستانک
پیوست عکس:
27c7cb4d70.jpg
27c7cb4d70.jpg · 650x456px, 111KB
دیدگاه
yalda

{-27-}{-57-}{-41-}

1392/09/7 - 12:51
mahnaz

ممنون داداشی و یلدا جون {-173-}{-115-}

1392/09/8 - 16:27
MaeDeh

....{-153-}

1392/09/21 - 16:41
mahnaz

ممنون از نگات عزیزم {-153-}

1392/09/22 - 21:51