MahnaZ
#پسرکوچکی در #مزرعه ای دور دست زندگی می کرد. هر روز #صبح قبل از #طلوع #خورشید از خواب برمی خواست
و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با #پنجرهایی #طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد
چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم … ".
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
#پسر هم که #فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و #پنجره های #طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید
و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از #پنجره های #طلایی خبری نیست
و در عوض #خانه ای #رنگ #و #رو #رفته و با #نرده های #شکسته دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سؤال کرد که آیا او خانه #پنجره #طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود
و هم زمان با #غروب #آفتاب، #خانه #خودشان را دید که با #پنجره های #طلایی می درخشید.
و این مصداق همان مصرع است که می گوید:
... #آنچه #خود #داشت #زبیگانه #تمنا #می_کرد ...
و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند.
در دور دست ها خانه ای با #پنجرهایی #طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد
چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود.
با خود می گفت: " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود.
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم … ".
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند.
#پسر هم که #فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و #پنجره های #طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید
و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از #پنجره های #طلایی خبری نیست
و در عوض #خانه ای #رنگ #و #رو #رفته و با #نرده های #شکسته دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود.
سؤال کرد که آیا او خانه #پنجره #طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد.
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود
و هم زمان با #غروب #آفتاب، #خانه #خودشان را دید که با #پنجره های #طلایی می درخشید.
و این مصداق همان مصرع است که می گوید:
... #آنچه #خود #داشت #زبیگانه #تمنا #می_کرد ...
... ادامه
#خيلي_زيبا #عالي
1392/09/7 - 12:51ممنون داداشی و یلدا جون
1392/09/8 - 16:27#خیلی_قشنگ....
1392/09/21 - 16:41ممنون از نگات عزیزم
1392/09/22 - 21:51