یافتن پست: #حاجي

صوفياجون
1358425245.jpg صوفياجون

ساغريسازان بخشي از محله‌ي بزرگ زاهدان است و از جمله محلات قديمي شهر رشت محسوب مي‌شود. در منابع معتبر از جمله قديمي‌ترين نقشه‌ي شهر رشت منسوب به ذوالفقارخان مهندس كه به سال 1249 خورشيدي تهيه شده نام اين محله وجود دارد. در اين نقشه به حمام ساغريسازان، مسجد ساغريسازان، بازار ساغريسازان، گذر ساغريسازان، بقعه‌ي آقا سيدعباس و مسجد و مدرسه‌ي حاج سميع اشاره شده است. همچنين رابينو در كتاب «ولايات دارالمرز ايران» كه در سال 1917 ميلادي منتشر كرده به مناره‌ي مسجد ساغريسازان يا همان گلدسته و بقعه‌ي ساغريسازان اشاره كرده است و اين‌ها بدان معناست كه اين محله و بناهاي ياد شده‌ي آن بيش از يك و نيم قرن قدمت دارد.
اين محله از يك راسته بازار تشكيل مي‌‌شود و در حقيقت دومين راسته بازار رشت است كه در امتداد خيابان بحرالعلوم (شهناز سابق) قرار دارد ولي با احداث خيابان مطهري در سال‌هاي 58-1356، از بخش اصلي بازار رشت جدا شده است. ساغريسازان در انتهاي شرقي بافت قديم رشت قرار داشته و از شمال به محله‌ي خواهر امام، از جنوب به محله‌ي ويشگاهي (گذر فرخ)، غرب به خيابان مطهري و شرق به محله‌ي سرچشمه (كوي رسالت) محدود است.
ساغري در لغت به معني نوعي چرم دباغي شده و نيز نوعي كفش مخصوص علما و طلاب است. بنابراين نام اين محله برگرفته از فعاليت‌هاي صنعتگران و كسبه‌ي آن در قديم بوده (و نزديكي آن با محله‌ي دباغيان نيز بدين دليل قابل توجيه است) ولي امروزه اين راسته به مشاغل ديگري اختصاص يافته است.
هرچند ساخت‌وسازهايي جديد در جاي‌جاي اين محله به چشم مي‌خورد، ولي همچنان اصالت خود را حفظ كرده است و هر كسي در گذر از اين محله فضاهاي قديمي رشت را احساس مي‌كند. هنوز هم بازار ساغريسازان با ابنيه‌ي قديمي و تاريخي يادآور دوره‌ي قديم شهر رشت است. بر اساس تحقيقات انجام شده در سال 1381 محله‌ي ساغريسازان داراي 665/79 هكتار مساحت و تراكم جمعيت آن 198 نفر در هكتار است. اين محله همچنين 3960 دستگاه واحد مسكوني، 1400 باب واحد تجاري فعال، 349 باب واحد تجاري غيرفعال دارد كه از واحدهاي تجاري فعال 8 باب قصابي، 70 باب خواربارفروشي، 23 باب ميوه‌فروشي و 10 باب نانوايي است.
... ادامه
Morteza
84514872217277818920.jpg Morteza
فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!

خشكم زد. گفتم دخترم اين چه دعاييه؟

گفت:آخه بابام موجيه!

گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرادعاكنم شهيد بشه؟

آخه هروقت موج ميگيردش و حال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو

و مادر و برادر رو كتك ميزنه! ، امامشكل ما اين نيست!

گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟

گفت: بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده.شروع

ميكنه دست و پاهاي همهمون را ماچ ميكنه و معذرت خواهي ميكنه.

حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.

حاجي دعاكنيد پدرم شهيد بشه
... ادامه
mahya
mahya
فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!

خشكم زد. گفتم دخترم اين چه دعاييه؟

گفت:آخه بابام موجيه!

گفتم خوب انشاالله خوب ميشه، چرادعاكنم شهيد بشه؟

آخه هروقت موج ميگيردش و حال خودشو نميفهمه شروع ميكنه منو

و مادر و برادر رو كتك ميزنه! ، امامشكل ما اين نيست!

گفتم: دخترم پس مشكل چيه؟

گفت: بعداينكه حالش خوب ميشه ومتوجه ميشه چه كاري كرده.شروع

ميكنه دست و پاهاي همهمون را ماچ ميكنه و معذرت خواهي ميكنه.

حاجي ما طاقت نداريم شرمندگي پدرمون را ببينيم.

حاجي دعاكنيد پدرم شهيد بشه
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4++
حالا پيرمرد غرق در افكار ماليخوليايي شده بود كه فكر م يكرد بايد برود
و حالا بايد داخل غسا لخانه باشد، احساس سرد تمام وجودش را فرا گرفته بود، ولي،
وقتي فكر مي كرد، شايد در مخيله اش بيش از اين نمي گنجيد.
پيرمرد به كل فراموش كرده بود كه هنوز نفس م يكشد و بايد براي آيسودا فكري كند.
بيچاره حاجي بابا !
سر قبر خودش را با حيرت تمام نگاه كرد و با آب شست، گل هاي وحشي كه از كوه جمع كرده بود، روي قبر
گذاشت. سپس زمزم هي فاتحانه اي سر داد، تمام اطراف گورش را سبزي و گ لهاي زرد وحشي فرا گرفته
بودند.
تا به خود آمد و اشك هايش را پاك كرد، تمام لاله هاي مصنوعي كه در انبار پخش بود روي تخت غبا رآلود
شكوفه روييده بودند.
پيرمرد بدون اين كه نردبان را از انباري بيرون بياورد به طرف حياط راه افتاد.
چمباتمه كنار ديوار نشست و دست هايش را به هم گره زد.
واقعاً مي شد فهميد پيرمرد آن دنيايي شده، هنوز از نشستن حاجي بابا نگذشته بود كه احساس گرماي لحظه اي
را در تنش چون برق احساس كرد.
دستي ن امريي شانه هايش را نوازش كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
ادامه 4+
حاجي بابا:
تو بايد كمك كني نردبان را از انباري بيرون بياورم
ديگر دستم به بالاي ديوار نمي رسد
آيسودا سكوت كرد، پيرمرد فهميده بود، نبايد خاطرات آيسودا آلوده م يشد.
لنگان لنگان به طرف آستانه در رفت و در روشنايي غليظ درگاه مثل ساي هاي دور شد، ديگر حالش خراب شده
بود و نيرويي كه بتواند ديوار را سفيد كند در پيرمرد به تحليل رفته بود.
كاش نمي آمد، كاش نم يآمد، ولي …
ولي نبودش نيز براي غصه بود، حالا كه آمده است، دردي بزرگ با خود آورده ولي بعد از اين همه اتفاق، چرا
بايد مصيب تها تكرار مي شد. با غم و غصه شكوفه برنم يگردد.
پيرمرد احساس م يكرد كه به پايان نزديك شده و با اين احساس غمگين به
خوشبختي آيسوداي عزادار فكر كرد.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
4.
پيرمرد نفسي تازه كرد و فرچه را داخل رنگ برد و دردي سخت قفسه سينه اش را چون تيري پيمود، دست
راستش را كه خم شده بود، روي سينه گذاشت و آرا مآرام برخاست
درد امانش را بريده بود، فرچه را داخل حلبي گذاشت و به اتاق بازگشت.
حاجي بابا تا نزديك درگاه رسيده بود، آيسودا متوجه حاجي بابا نبود
ولي حسي سرد تمام وجودش را گرفته بود، حالا سايه حاجي بابا روي فرش دراز و درازتر مي شد.
آيسودا بدون اعتنا به طرف سايه برگشت و نگاهش را در امتداد سايه تا هيكل نحيف حاجي بابا كه حالا به
درگاه تكيه داده بود، كشيد.
حاجي بابا به طرف پنجره رفت و پرده را كنار زد و به آيسودا :
پرده را به روي خود بست هاي كه چي؟
پرده كشيدن و خود را در حصاري زنداني كردن، دليلي براي فكر كردن نيست.
نگاه آيسودا دوباره تا گره فرش زير پايش يكي شد.
توي خودش نبود، ديگر نمي توانست به چشمان پدربزرگ نگاه كند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آيسودا
حميد مزرعه
.1
شيون باد
پرده هاي رقصان
قاب شيشه اي پنجره
خاطره
و يك نگاه سير شكوفه!
خواب ديدم، خواب كفش ه ايي كه هي جفت مي شدند
خواب لنگه كفش هايي كه پشت سر هم رديف شدند
و من از شمارش تعداد مهمان ها عاجز مي ماندم
پاشنه ي در، زودتر از اين ها بايد م يچرخيد، كسي بايد م يآمد، كسي كه از سرفه شب ذا تالريه،
پونه دم كرده شكوفه، كسي بايد م يآمد بي نام و نشان،
كسي بايد مي آمد و اين انتظار را پايان مي داد، خواب ديدم!
نه شيون باد بود و نه رقص پرد هها.
سايه از روي ترنج گذشت روي ديوار دراز شد، سر خم شده اش
تا نصفه هاي سقف رسيد، براي لحظ هاي طولاني سكوت بود.
دوباره به طرف پنجره برگشت، شيش هها گر گرفته بودند، انگشت كوچكش را روي شيشه بخا رگرفته چرخاند،
حالا يقيناً شبيه گذشته بود.
دستي خيس روي شانه حاجي بابا لغزيد
تمام خاطرات حاجي بابا براي لحظه اي يخ بستند و تا عطر سبز خاطر او كوچيدند
« حاجي بابا، حاجي بابا، سلام »
... ادامه
امید
امید
سيـد این چادر خوشگله ؟؟
نه حاجي جون از این چادر عربیا بگیـر ، مـُده !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برادران بسیجی در حال خرید کادوی ولنتاین :))
شهرزاد
527440_375610695847417_1817126355_n.jpg شهرزاد
{-41-}

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ