Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 209

Notice: Trying to get property of non-object in /home/nemidona/domains/nemidoonam.com/public_html/system/classes/class_post.php on line 210
شبکه اجتماعی نمیدونم - جستجو در پست ها

 

یافتن پست: #نخندید

zoolal
zoolal
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا
بی هیاهو
همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خوندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/15 - 09:32 ·
2
.•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
4768eb07495339fcd8450b20afc263cd-425 .•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
یك لحظه سكوت برای لحظه هایی که هستیم اما خودمان نیستیم
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا........
بی هیاهو.......
همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم/آقا
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ براى بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و .........
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
یك لحظه سكوت
... ادامه
shahin(غیرت_السلطان)
shahin(غیرت_السلطان)
نامردها...
به من نخندید...
من هم روزی کسی را داشتم که مرا "عشقم " صدا میکرد!!{-60-}
دیدگاه · 1392/11/28 - 19:00 ·
9
♥هـــُدا♥
zreae7jdtcbe1s81yh.jpg ♥هـــُدا♥
{-15-}
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
یبارم معلممون یه جوک بی مزه گفت بعد خودش انقد خندید و سرخ شد که نزدیک بود بیفته رو زمین!
بعد که به هوش اومد دید کسی نخندیده گفت خب دیگه خنده بسه بچه‌ ها بریم سراغ ادامه درس!
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/3 - 06:31 ·
8
mastane44
mastane44
یبارم استادمون يه جوک بي مزه گفت بعد خودش انقد خنديد و سرخ شد که نزديک بود بیفته رو زمین!

بعد که به هوش اومد ديد کسي نخنديده

گفت خب ديگه خنده بسه بچه ها بريم سراغ ادامه درس!
... ادامه
Mostafa
Mostafa
بال هایت راکجاگذاشتی ؟؟؟
پرنده بر شانه ی انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :اما من درخت نیستم.

تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی .

پرنده گفت : من فرق آدم ها و در خت ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .

انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندیدید.

پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست

چیست .شاید یک آبی دور . اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که بال زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت

است ، اما اگر تمرین نکندفراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای

سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان ، هر دو برای تو

بود ولی تو آسمان را ندیدی .

راستس عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست ........
... ادامه
ıllı YAŁĐA ıllı
ıllı YAŁĐA ıllı
Mostafa
Mostafa
به این لطیفه چند بار میخندید؟

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف كرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد كمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تكرار كرد تا اینكه دیگر كسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی كه نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یكسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مشكلات یكسان زندگی ادامه میدهید؟

مشكلا ت را فراموش كنید و به جلو نگاه كنید.
... ادامه
مائده
مائده
یکی از شباهتهای اکثر خانومها اینه که
طرز تهیه انواع استیک و ژیگو رو از برنامه آشپزی دنبال می کنن
آخرش شام همون کوکو سبزی رو درست میکنن!{-27-}
NEGAR
NEGAR
وقتی نگاهم میکردتمام وجودم میلرزیدتنهاکسی بودکه مرااینگونه عاشق کرددلم می خواست بدونه که چقددوسش دارم امااوهمیشه بامن سردورسمی بودبه خاطرش به علاقه خیلیها پشت کردم امابازهم
یکروزبه هم برخوردکردیم ازم دعوت کرداحساس خوبی داشتم اونروزخیلی حرف زدیم امااینبارهم سردورسمی
سالها گذشت درسمان هم تمام شداخرین باری بود که میدیدمش یعنی میدانستم که اخرین باراست اخرین حرف مافقط یه نگاه بود.ودراخرگفت خدانگهدار
من رفتم واورفت من بااندیشه اوواو با اندیشه فرداها
زمانی گذشت باخبرشدم که ازدواج کرده میگفتنداودیگرشادنیست نمیدانستم چرامن به تنهایی خودفکرمیکردم.سالها گذشت اورادیدم این بار جسم بی روحش رادرمراسم خاک سپاریش سردی جسمش مرایادسخنانش مینداخت حرفهای سردوبی روح.
دیگرنخندیدم ازاوهیچی به یادگارنداشتم جزیک نگاه.
دفترخاطراتش بدستم رسیدبا اندوهی فراوان ان راورق زدم اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بودخواندم نوشته را:
امروزبرای اخرین باردیدمش چقدرزیبا شده بودوقتی نگاهم میکرددلم می لرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که چقدر دوسش دارم.
من دیگربه تنهایی خود فکر نمیکنم به غروری که فاصله را رقم زد می اندیشم......
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
1367183102174384_large.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
نوشت " قم حا "...

همه به او خندیدند..!!

گریستــــــــــــــ.....

گفت به "غم ها" یم نخندید که هر جور نوشته شود درد دارد...!

از تَـــــــه به سر بخوان تا منِ آن روزها را بشناسی...!
... ادامه
دیدگاه · 1392/02/9 - 02:13 ·
4
ebrahim
ebrahim
بیست یک جمله انرژی زا از آنتونی رابینز - به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید. 2- با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای این‌که وقتی پیرتر می‌شوید، مهارت‌های مکالمه‌ای مثل دیگر مهارت‌ها خیلی مهم می‌شوند. 3- همه‌ی آن‌چه را که می‌شنوید باور نکنید، همه‌ی آن‌چه را که دارید خرج نکنید و یا همان‌قدر که می‌خواهید نخوابید. 4- وقتی می‌گویید "دوستت دارم" منظورتان همین باشد. 5- وقتی می‌گویید "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید. 6- قبل از این‌که ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید. 7- به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید. 8- هیچوقت به رؤیاهای کسی نخندید. مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند.
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
alone-boy-thinking..jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
نوشتم"قدم حا"
همه بهم خندیدند!
گفتم به "غم"هایم نخندید...
که هر جور بنویسم درد دارد...
از اول تا اخر بخوان تا من اینروزها را بشناسی!!!
... ادامه
دیدگاه · 1392/01/3 - 16:59 ·
3
Choha
Choha
خنده هایم را در هفت سالگیم جا گذاشتم
نمی گویم دیگر نخندیدم...نه ...دروغ است.

اما دیگر به پاکی آنروزها نخندیدم
دیدگاه · 1391/12/3 - 22:16 ·
7
نگار
نگار
پیری برای جمعی سخنرانی میکرد.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.
... ادامه
دیدگاه · 1391/10/28 - 13:21 ·
5
LeilA
LeilA
توی کافی شاپ بودم با دوستام نشسته بودیم
بعد یه پسره خیلی سوسول بستنی میزاشت دهن دختره

دختره هم میخندید

منم رفتم بستنی گذاشتم دهن دختره

ولی دختره نخندید

ملت قاطی هستن{-9-}
Mostafa
Mostafa
نوشت "قم حا " ...
همه به او خندیــــدند!!
گریــــست ...
گفت به "غم ها " یم نخندید...
که هر جور نوشته شود درد دارد!!!
از ته به سر بخوان تا مـــن ِ آن روزها را بشناسی
... ادامه
دیدگاه · 1391/06/30 - 15:03 ·
5
Mostafa
Mostafa
پرنده بر شانه های انسان نشست .انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت :
- اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :
- من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :

- راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید .پرنده گفت :
- نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت :
- غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموش اش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن گاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت :
- یادت می آید تو را با دو
... ادامه

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ