یافتن پست: #آغوش

ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد ...

بعله...اینجوریاس...دله نه سنگ....میشکنه....هواشو داری؟؟؟یانه... بازم....

دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند ...

دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد ...

دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد ...

دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد ...

دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد ...

دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد ...

دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست ...

دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده ...

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده ...

دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است ...

دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است ...

دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است ...

دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است ...

دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است ...

دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست ...

دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند ...

دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست ...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/29 - 11:37 ·
9
zahra
zahra
مگر نمی‌گویند که هر آدمی

یک بار عاشق می‌شود ؟

پس چرا هر صبح که چشم‌هات را باز می‌کنی

دل می‌بازم باز ؟

چرا هربار که از کنارم می‌گذری

نفست می‌کشم باز ؟

چرا هربار که می‌خندی

در آغوشت در به در می‌شوم باز ؟

چرا هر بار که تنت را کشف می‌کنم

تکه‌های لباسم بال درمی‌آورند باز ؟

گل قشنگم

برای ستایش تو

بهشت جای حقیری ست

با همین دست‌های بی‌قرار

به خدا می‌رسانمت
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/29 - 09:30 ·
5
Mohammad
43530189143087942838.jpg Mohammad
خواهر شهیــد علی بشیــر از شهدای حزب الله در سوریــه
عکسی از بــرادرش بــر روی بالشت خود چـاپ نموده تا بــرادر را در
رویــای کودکانــه اش در آغوش بگیــرد...
... ادامه
bamdad
bamdad
دلم کمی خدا می خواهد ...



کمی سکوت ...



کمی آخرت ...



دلم دل بریدن می خواهد ...



کمی اشک ... کمی آغوش آسمانی ...



دلم یک کوچه می خواهد بی بن بست !!



و یک خدا تا کمی با هم قدم بزنیم!!
فقط همین!!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/27 - 21:39 ·
4
bamdad
bamdad
راه کـِـﮧ میـروے

عَقــَـب میـمــانَــم

نـَه بـَـرای اینـکـِـﮧ نـَخواهَـم با تــُـــو هـَـم قــَـدم باشَـم

میـخواهـم پا جاے پاهایـَـت بگــُـذارَـم

میـخواهـَـم مـُـراقبـَـت باشَم

میـخواهـَــم رد پایـَـت را هیچ خیابانـے در آغوش نکـِـشـَــد

تـــُــو فــَـقـَـط بـَــراے مـَـنے
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/24 - 21:26 ·
4
zoolal
zoolal
باران که میبارد
باید یه آغوشی …
پنجره ی بازی …
بوی خاکی …
صدای تپش قلبی …
گره ی کور دست ها و پاهایی …
باید چیزی باشد
باران که میبارد …
باید کسی باشد!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/24 - 21:19 ·
4
bamdad
bamdad
تو می عشقی، تره ديوانه‌ يم من

تی واسی دربه‌ در، آواره‌ يم من

واکون بالا، بزن ئی‌ شب مره بال

کی بی آغوشِ تو، بی‌لانه‌ يم من
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/24 - 21:16 در گیلک ·
6
zoolal
zoolal
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبت هایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم
خدا گوید :
تو ای زیباتر از خورشید زیبایم
تو ای والاترین مهمان دنیایم
تو ای انســــان !
بدان همواره آغوش من باز است
شروع كن ...
یك قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من ...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/24 - 10:55 ·
6
Morteza
Morteza
هیچ چیز روی کره زمین قابل قیاس با عشق یک زن نیست.
زن ، مهربان ، با محبت ، صبور و دلپذیر است و بی قید و شرط عشق می¬ورزد، خالصه خالص
اگر مرد او باشید، همراه شما در کو هها خواهد بود،
روی آب حرکت میکند، مهم نیست که چه عملکردی دارید و زمان و تقاضا برایش اهمیتی ندارد.
اگر مرد او باشید آنقدر برایتان صحبت میکند که هیچ حرف نا گفته ای باقی نماند.
وقتی بییدار میشوید شما را در آغوش میگیرد و وقتی خوشحال هستید همراه شما میخنندد،
اگر شما مرد او هستید و دوستتان دارد، منظورم اینست که واقعا دوستتان دارد،
وقتی غبار روی شما را بگیرد او میدرخشد، وقتی ضعیف میشوید، شما را تشویق میکند ، حتی وقتی مطمئن نیست که حق با شماست، از شما حمایت میکند. و زمانی که کلام شما کمترین ارزشی را برای گوش دادن دارد به تک تک آن کلمات گوش میدهد. او همیشه بهترین عملکرد را دارد و تلاش میکند تا قلب شما را تصاحب کند.
این عشق یک زن است که در مقابل زمان، منطق و همه اتفاقات ایستادگی میکند.
... ادامه
bamdad
bamdad
زمین به مرد بودنت نیاز دارد

مرد باش. مردونه حرف بزن، مردونه بخند، مردونه عشق بورز

مردونه گریه کن، مردونه ببخش

مرد باش، نه نه فقط با جسمت، با نگاهت با احساست، با آغوشت

مرد باش و هیچ وقت نامردی نکن
مخصوصا برای کسی که به مردونگیت تکیه کرده وباورت کرده ، مرد باش

روز مرد مبارک...
{-155-}
bamdad
bamdad
اگر شد
اتفاقی باش که با عشق نسبت دارد
بگذار اغوا کردن
ترس از عشق
خلق فاصله
کارِ شیطان باشد
اگر شد
مردِ لحظه‌ها باش
دلی‌ اگر هست
برایِ سپردن
برایِ عاشق شدن است
و بهشت ....
بهشت تنها در آغوش ماست ، که گل می‌‌کند

{-41-}
دیدگاه · 1393/02/19 - 13:53 ·
7
...
...
من زانوهایم را
به آغوش کشیده بودم
وقتی توبرای آغوش دیگری زانوزده بودی!
{-60-}
دیدگاه · 1393/02/18 - 13:09 ·
2
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
دلـــت کـه گـرفــت ،

ديگر مـنـتِ زميـــن را نــکـش !

راهِ آسمـان بـاز است ...

پر بکش !

او هميشه آغوشش باز است ،

نگفته تو را مي خواند ...
... ادامه
...
...
درآغوش خداگریستم ...
تانوازشم کند!
پرسید:فرزندم پس آدمت کو؟!
اشکهایم راپاک کردم وگفتم:
"درآغوش حوای دیگریست"
{-38-}
Majid
Majid
دست هایم را محکم تر از همیشه حصار میکنم بر اندام مردانه ات
خودم را در آغوشت چنان رها میکنم که گویی آن روز که خدا ما را از بهشتش راند نقشه اش این بود که میان جهنم و زمین ٬آغوش تو رویایی تر از هر بهشتی سهم من و دست هایم شود !
حالا تو بگو : بعد از این همه تکاوپوی ۱۰۰۰ساله کدام دیوانه ای حاضر میشود از بهشت برود حتی اگر رجیم تر از هر شیطانی رانده شود ؟
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 09:12 ·
1
Majid
Majid
ﺑﻪ ﺑﻌﻀﯿﺎﻡ ﺑﺎﺱ گفت :
ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﭼﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ !؟ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﻣﺜﻪ ﭘﺮﺍﻧﺘﺰ ﺑﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺯﮦ !
دیدگاه · 1393/02/15 - 08:55 ·
Majid
Majid
هر کسی گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت.
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود
و یکی چگونه می توانست باشد؟!
هر کسی به اندازه ای که احساس می کند، هست.
و خدا کسی که احساسش کند...نداشت!
عظمت ها همواره در جست و جوی چشمی است که آن را ببیند
خوبی ها همواره نگران، که آن را بفهمند
و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که بر او عشق بورزد...
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.
و غرور در جست و جوی غروری است که آن را بشکند!
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور...
اما کسی نداشت. و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند؟!
زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید
کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند
و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت.
و باران ها و باران ها و باران ها...
در آغاز هیچ نبود. کلمه بود و آن کلمه...خدا بود
و خدا یکی بود و جز خدا...هیچ نبود.
و با نبودن چگونه توانستن بود؟!
و خدا بود و با او عدم بود
و عدم گوش نداشت!
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن.
و سرمایه های هر دل ، حرف هایست که برای نگفتن دارد!
حرف های بی قرار و طاقت فرسا.
که هم چون زبانه های بی تاب آتشند.
تحمل شان هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.
اینان در جست و جوی مخاطب خویش اند
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند...
روح را از درون به آتش می کشند.
و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیار داشت!
درونش از آن ها سرشار بود
و عدم چگونه می توانست مخاطب خدا باشد؟!
و خدا بود و عدم
جز خدا هیچ نبود...
با نبودن نتوان بودن
و خدا تنها بود.
هر کس گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت...
و " تو " آن گمشده ای...!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:29 ·
Majid
Majid
عاشق خجالتی
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زن
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:25 ·
1
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
ıllı YAŁĐA ıllı
8g7cwk65q0qpiqra16s.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
bamdad
bamdad
خدایا


محکم بغلم کن


آنقدر که


محکمی طناب دار را


حس نکنم...


میخواهم گریه کنم


آنقدر که


چشمانم


ستاره را در آغوش شب


وتنهایی ماه را


نبیند....


خدایا


محکم بغلم کن...
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/12 - 20:56 ·
7
bamdad
bamdad
وَقتـــ ـــی نه دستـــی برای گـِـرفتن هست

نـه آغوشـــ ــی برای گریــ‌ه كردَن

و نــ‌ه شانــ‌ه ای بـَـــرای تكیـــ‌ه دادن ...



خنده اَم واقعـــ ـــی نیست !
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/12 - 20:48 ·
6
hamnafas
hamnafas
ای زمانه من از این گردش تو سیر شدم
بس که آزرده شدم خسته و دلگیر شدم

ای مرگ چرا در آغوش نمی گیری مرا ؟
به خیالت جوانم ؟ به خدا پیر شدم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/12 - 02:04 ·
5
hamnafas
hamnafas
برای ماندنش به خدا التماس کردم

به خدا گفتم که من بی او هیچم

نیمه شب ها برایش دعا کردم

آه کشیدم ولی او رفت

و خدا گریه هایم را نشنید و ندید

و دعا هایم را نشنید

و او را برد

و آن زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم

و او رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم

رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت آن ندارم

و امروز من او را برای همیشه از دست داده ام

نه می توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگیرم

او رفت ...

گر چه برایم همیشه ماندگار است
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/12 - 01:42 ·
5
zahra
zahra
عجیب نیست که پلنگ جفت آهوست

گیلاس مست می کند و برف داغ است

در کشور آغوش تو حتی عجیب نیست که روز و شب بهم برسند

و صبح تا ابد پشت در یک اتاق منتظر بماند !
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/11 - 09:07 ·
2
صفحات: 4 5 6 7 8

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ