یافتن پست: #جواب

zoha
zoha
NEGAR
50.jpg NEGAR
هرکه با احســــــــــــــــــــــــاس باشد........عاقبت خواهد شکست...........

این جواب سادگـــــــــــــــــــــــــیست..................
Majid
Majid
چراهایت جواب ندارد !
“دوستت دارم”
دلیل نمی خواهد . . .
دیدگاه · 1393/02/15 - 08:57 ·
Majid
Majid
اگه سن یه خانمى رو پرسیدى و اونم جواب داد که ” چندسال بهم میخوره”
بدون که ى بمب ساعتى گرفتى دستت که اگه کابلشو اشتباه ببرى میترکه
خدا قسمت نکنه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 08:56 ·
Majid
Majid
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.


وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:53 ·
Majid
Majid
هرکی اومد توزندگیم می بردمش تا آسمون


امروزمیشدرفیق راه فردا واسم بلای جون


نمیشه قلب عاشق وبدست هرکسی سپرد


نمیدونم بد میاد یا چوب سادگیشو خورد


هرچی که به سرم اومدتقصیر هیچ کسی نبود


هرچی که بودپای خودم توقصه هام کسی نبود


هیچ کسی عاشقم نشد هیشکی سراغم نیومد


جواب کارخودمه هرچی بلا سرم اومد


تقصیر هیچ کسی نبودهرچی که بودبه پای من


رفاقت مال خودت منت نزار روی سرم


این قصه ها تموم شده دیگه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:41 ·
Majid
Majid
خدا

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!

به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟

و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.

او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟

پاسخ دادم : بلی.



فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.

‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.


‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:29 ·
Majid
Majid
همین الان لیوان هایتان را زمین بگذارید!!
استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:28 ·
Majid
Majid
بهترین راه ابراز عشق
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود».
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند.پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:26 ·
Majid
akserver.ir_13905686701.jpeg Majid
ایرانی ها در اون دنیا


میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که:

آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن

اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید،

همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده

نمیکنن، میگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده...

یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!



آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا

دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم

بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن .

خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه،

فرزندان من هستند وبهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی،

خیلی بد نسیت! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سرواقعی یعنی چی!!!



جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره

شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟

جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟

شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه...

این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این

طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!

تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!...

حالا هم که... ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!!

جبرئیل جان، من برم ....

اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!! قهقهه
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:22 ·
Majid
akserver.ir_13905160171.jpeg Majid
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود .


یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در

حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات

دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .


مافوق به سرباز گفت :


اگر بخواهی می توانی بروی ،

اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟


دوستت احتمالا دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی !


حرف های مافوق ، اثری نداشت ،

سرباز اینطور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود .


اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش

کشید و به پادگان رساند .


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت ، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با

مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :


من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه ، خوب ببین این دوستت مرده !


خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی !


سرباز در جواب گفت : قربان البته که ارزشش را داشت .


افسر گفت : منظورت چیه که ارزشش را داشت !؟ می شه بگی ؟


سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت ، چون زمانی که به او رسیدم ، هنوز

زنده بود ، نفس می کشید ، اون حتی با من حرف زد !


من از شنیدن چیزی که او بهم گفت الان احساس رضایت قلبی می کنم .


اون گفت : جیم ... من می دونستم که تو هر طور شده به کمک من می آیی !!!


ازت متشکرم دوست همیشگی من !!!

دوست خوبم ! فرصت سلام تنگ است ! که ناگزیر و خیلی زودتر از آنچه در خیالت است

باید خداحافظی را نجوا کنی . فرصت برای با هم بودن ، ممکن است بقدر پلک بر هم

زدنی دیر شده باشد . اما همین لحظه را اگر غنیمت نشماری ، افسوس و دریغ ابدی را

باید به دوش بکشی ! تنها راه رسیدن به دهکده شادی ها ،

گذر از پل دوستی هاست . اگر پای ورقه دوستی ها

، مهر صداقت نخورده باشد ، مشروط و رفوزه شدن در امتحانات زندگی حتمی است .

صداقت ، ضامن بقای دوستی های پاک و معصومانه است . برای ماندن در یاد و خاطر و

دل دیگران ، باید یکدلی و دوست داشتن رو با عشق پیوند زد که راز جاودانگی عشق در

همین است و بس !قلب
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:21 ·
Majid
438892_ciocunfb.jpg Majid
1. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻬﻤﯽ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 5 ﺭﻭ ﺑﺨﻮﻥچشمک

2. ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﻧﺴﺘﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺷﻤﺎﺭﻩ 11 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐننیشخند


3. ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﯽ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 15 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦزبان


4. ﺁﺭﻭﻡ ﺑﺎﺵ, ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦشیطان


5. ﺍﻭﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ 2 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦاز خود راضی


6. ﺍﯾﻨﻘﺪ ﻋﺼﺒﯽ ﻧﺒﺎﺵ,ﺷﻤﺎﺭﻩ 12 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦزبان


7. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﮔﻪ ﻻﯾﮏ ﻧﮑﻨﯽقلب


8. ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﮕﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ .... ﺑﺎﯾﺪ 14 ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﯽنیشخند


9. ﯾﻪ ﮐﻢ ﺗﺤﻤﻞ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ, ﺷﻤﺎﺭﻩ 4 ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦخنده


10. ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ , ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 7 ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦماچ


11. ﺍﻣﯿﺪﻭﺭﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﯽ, 6 ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻦچشمک


12. ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ, ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ 8 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽنیشخند

13. ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺸﻮ ﺩﯾﮕﻪ, 10 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦشیطان


14. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ, ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ 3 ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯽچشمک


15.ﺣﺘﻤﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﯼ, ﻭﻟﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ, ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ 9 نگاه کنبغل
... ادامه
Majid
Majid
شب سردی بود ….

پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت

و انعام میگرفت …


پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه …

رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده

داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه …

میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش …

هم اسراف نمیشد هم ….


بچه هاش شاد میشدن …


برق خوشحالی توی چشماش دوید ..

دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه ….

تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت :

دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …

خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت …

دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …

مادر جان ! پیرزن ایستاد …

برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !

سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !


زن گفت : اما من مستحقم مادر من …

مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو

شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …


پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد …

قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …

دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :

پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی مادر!
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:11 ·
Majid
akserver.ir_13929698361.jpeg Majid
سال های سال بود که دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم

زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،

با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و کار به جایی

رسید که از هم جدا شدند.


از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد،

مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:

من چند روزی است که دنبال کار می گردم،

فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید،

آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟


برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم.

به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است.

او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه

ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .


سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:

در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا

دیگر او را نبینم.


نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:

من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟


نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:

نه، چیزی لازم ندارم !


هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت،

چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود.

نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.


کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:

مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟


در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور

ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای

کندن نهر معذرت خواست.


وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته

و در حال رفتن است.


کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر،

از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.


نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:10 ·
Majid
e765242afd8968518117029907616bd4.jpeg Majid
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار

داده بود؛روی تابلو خوانده می شد:

«من کور هستم،لطفا کمک کنید.»


روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت،

نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت

آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت

و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد.


عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و

اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او

همان کسی است که آن تابلو را نوشته،بگوید بر روی آن چه نوشته است؟


روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری

نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...


مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:






امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!!


نتیجه:


وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید،استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید

دید بهترین ها ممکن خواهد شد.


باور داشته باشید هرتغییر،بهترین چیز برای زندگی است.


«حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت

است...لبخند بزنید!»لبخند
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:06 ·
Majid
2urpaxjzo61plo33nku.jpeg Majid
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.


روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.


همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:


عجب بد شانسی‌ای آوردی


پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟


چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر


به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.


این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:

عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!اما پیرم


رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟


بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن


اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.


باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد


جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”


در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.


آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.


از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،


اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند


راه برود، از بردن او منصرف شدند.


“خوش شانسی؟ بد شانسی؟


چـــه می‌داند؟


هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.


یک روی خوب و یک روی بد.


هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.


بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.


زندگی سرشار از حوادث است…
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:06 ·
Majid
438892_TFlM9Thn.jpg Majid
با اصرار از شوهرش می خواهد که طلاقش دهد.


شوهرش می گوید چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.

از زن اصرار و از شوهر انکار.

در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می پذیرد، به شرط و شروط ها.

زن مشتاقانه انتظار می کشد شرح شروط را.

تمام 1364 سکه بهار آزادی مهریه آت را می باید ببخشی .

زن با کمال میل می پذیرد.

در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می گوید حال که جدا شدیم

. لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .

زن می پذیرد.

چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر


شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم


انداختن را بزنی .



زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟

مرد با آرامی گفت :آری .

زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ


نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ،


تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.



مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.

زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید


کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .



خط همسر سابقش بود.نوشته بود: فکر می کردم احمق باشی ولی نه اینقدر.

نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده

کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.


برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره همسر جدیدش بود.

تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.

پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.

صدا، صدای همسر سابقش بود که می گفت : باور نکردی؟، گفتم فکر




نمی کردم اینقدر احمق باشی . این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی

ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شر زنان با مهریه های سنگینشان

نجات یابند!{#emotions_dlg.e4}
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:02 ·
Majid
438892_ffzEnTKi.jpg Majid
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ،

تبرش افتاد تو رودخونه وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید:

چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده.

فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. ''

آیا این تبر توست؟ هیزم شکن جواب داد:

'' نه "

فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر

توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر

آهنی برگشت و پرسید آیا این تبرتوست؟ جواب داد:

آره.

فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه

خونه شد یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب.

(هههههههه )هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا

گریه می کنی؟ اوه فرشته،

زنم افتاده توی آب فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید

: زنت اینه؟ '' آره ''

هیزم شکن فریاد زد فرشته عصبانی شد. ''

تو تقلب کردی، این نامردیه ،هیزم شکن جواب داد :

اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. میدوونی، اگه به جنیفر لوپز

'' نه''

میگفتم تو میرفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.

و باز هم اگه به کاترین زتاجونز

''نه''

میگفتم تو میرفتی و با زن خودم می اومدی و من هم میگفتم آره .

اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی اما فرشته،

من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم،

و به همین دلیل بود که این بار گفتم آرهخنده
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/15 - 07:01 ·
ıllı YAŁĐA ıllı
Ramin.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
Morteza
Morteza
اخرین اهنگ البومم به سلامتی ضیط شد اینم متنش


این سیگارایی که من می کشم همون اشکایی که نمی تونم بریزم

نسخ که می شم هفت هشتا در میون نفس می کشم

روز ندارم یعنی شبم می شه شب و با یه سری هله هوله تلف می شه وقت

فاصله که می گیره این لب با لب پشت بند هم روشن می شه نخ با نخ

دنیای بی ناموس هم هی جفت شیش میاره این غم نرفته پشتیش میاد

یه رفیق دارم که جینگ خودمه جدا از اینایی که ریخته دورم زیر پا له می شه

با لباس سفیدش ولی بازم نمیره از کنار رفیقش

اولیشو رضا سال هشتاد و هفت روشن کرد تا بکنه درداشو کم

ولی حالا اگه بخوای غمات بمیره دیگه روزی یه پاکتم جواب نمیده

یه اتاق دودی مثل هوای تهرون تاریکه و تب مثل شبای زندون

سرطان چیه که عامل اصلیش داداش، سرطان دلِ مائه که گندید داداش بی خیال

نمی شه که گله کرد یا که امروزو به فردا گره زد

شاید فردا همه فقط صدام بمونه تو هم سر خاک من بکنی گریه مَرد

tanha rafigho doste samimim toyi to

بی حسم ولی مثل اینکه تنم گرمه پس زندم انگاری خفم کرده

همه کامای حبس دورم دود غلیظ تو این اتاق تاریک مثل یه کور مریض

تن لشم به اشتباه زاییده شد رفت جوونیمم به اصطلاح گ … شد رفت

من مرامی از دوستا ندیدم سر پام زیر سایه اُستا کریمم

تنهایی خوشم با تو خوشترم وقتی رفیق تو رگیا مارو دور زدن

تو موندی جز تو هیشکی نیست هر چی لاشخور بود شد شیفت دلیت

کام بده تا دردی نمونه بامرام معرفتت می ارزه به تموم آدما

ضد حال زیاد زده زندگی به من ولی دایورت کردم رو قلقلی چپ

tanha rafigho doste samimim toyi to

بخند و بگو رو به راهی حتی شده به زور، به زور گاری

همه می خوان داستانو ماست مالی کنن نخو پر می کنن تا پاس کاری کنن

من بازیکنم بشم گل نمی زنم رفیقای قدیمیمو دور نمی زنم

سیگارو می گم رفیق فابریک دودی که هنوز به لب من کام میده لوتی
... ادامه
zoolal
zoolal
سلاااااام...!بمن ربطي نداره ها ولي جواب سلام واجبه!
orkhan
orkhan
سلام
ببین هرکی جواب سلام نده نداده افتاد {-181-}
zoolal
zoolal
سرمایه ایستــــ داشتن آدمهایی که حالتــــ رابپرسند ؛

از آن بهتر داشتنِ آدمهایی است که :

بتوانی در جواب احوالپرسی هایشان بگویی :

خوبـــــ نیستـــــم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/11 - 14:45 ·
4
صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ