خیلی چاق بود...
پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا...
تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد...
آن روز معلم با تأخیر وارد کلاس شد...
کلاس غلغله بود.یکی گفت:"خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده."
و شلیک خنده کلاس را پر کرد...
معلم برگشت,
چشمانش پر از اشک بود,
آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند...
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...
... ادامه
داداش حامدمرسی گلم...
1392/12/24 - 00:32ایشالا امشب تادیروقت هم شده بیدارمیمونم
تایه شعرآس برات بگم... اگرمنت براین حقیرگذارده وموردپسندتان قراربگیرد..
بهرحال برگ سبزیست تحفه درویش..
امیدکه مقبول افتد...
داداش حامدی..
خیلی دوستت دارم...
نه بابا ما لیاقت این همه لطف نداریم نیما جان دمت گرم داداش نمیخواد تو واسه ما عزیزی
1392/12/24 - 00:44