یافتن پست: #خانه

کاپیتـان رستمی
1401126097365575_thumb.jpg کاپیتـان رستمی
..
.•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
4768eb07495339fcd8450b20afc263cd-425 .•*´•.♥.•`*•.هانیه .•*´•.♥.•`*•.
یك لحظه سكوت برای لحظه هایی که هستیم اما خودمان نیستیم
لحظه هایی هستند
که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود
همانجا که می خواهد
بی صدا........
بی هیاهو.......
همان لحظه هایی که
راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم/آقا
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خواندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ براى بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم که رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و .........
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
یك لحظه سكوت
... ادامه
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
افتخار میکنم
من دخترم!انقدرخاصومهربان که ندیده ای

من دخترم!با چشمای زیباو براق!

من دخترم!اشک هایی دارم به اندازه دریا

و حرفهایی دارم گاهی بزرگتر از اسمان.

من دخترم!به شکل ماه و گاهی زیباتر از ماه

من دخترم!با قدی بلندو خترانه

من دخترم!همانی که تو بهش میگی ضعیفه

من دخترم!مخلوقی عزیز در نگاه پیامبر(ص)

من دخترم!همانی که از ترس پسر هایی مثل تو باید راه مدرسه تا خانه رابدود

من دخترم!گاهی شماره هایی از تو و گاهی چشمک هایی از تو ارامشم راگرفت

من دخترم!فقط به جرم دختر بودن

حوای کسی نمیشم

که به هوای دیگری برود.

اره من دخترم!

م دخترم!گاهی میان این همه انسان نرمال کم میاورم(خسته میشوم)

میبرم...(من یک دخترم)

صافم سادم و این دختر بودن را دوست دارم.

ی دخترلوس و تیتیش مامانی و نانازی

اره افتخار میکنم که دخترم و برام مهم نیست

که این جنس مذکر که بهش میگن(مرد)

درباره من چی فکر میکنه

این خودمم و وجودم و اخلاقم...

افتخار میکنم که از سوسکو موش میترسم

افتخار میکنم که خانوادم برام مهمن

افتخار میکنم که ظرافت دخترونمو

حفظ میکنم

افتخار میکنم که خودمو دنیای خودمو خدای خودم هستیم

افتخار میکنم فرزند حوا هستم.

و این باعث افتخارمه که نمیذارم کسی به دختر بودنم لطمه بزنه
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/3 - 19:03 ·
11
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
انتهای همه ی جاده ها را که بپیمایی به جاده ای میرسی به نام دل

که مسافت انتظار را بی پروا پیموده است و آبی ترین نقطه ی دنیاست.

اگر دلت هوای خانه ات را کرد، نشانی اش را از کودکی بپرس

که ستاره ها را همه شب تا سحر می شمارد....
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/2 - 12:59 در دوستها ·
3
متین (میراثدار مجنون)
متین1.jpg متین (میراثدار مجنون)
دنیا چیست؟؟؟

سرزمینی پر از درد و غم..

پر از بی وفایی و تنهایی..

هرگاه عاشقانه کسی را دوست داری

گرگی بنام تقدیر آن را از تو میگیرد
... ادامه
Mohammad
000.jpg Mohammad
باور نکن... این قصّه جز افسانه ای نیست
شمعم ولی اطراف من پروانه ای نیست

مهمان شهرستانی چشم تو ام... حیف
در پایتخت عشق مهمانخانه ای نیست

دیروزِ من... امروزِ من... فردای من پر!
از حال من ویرانه تر ویرانه ای نیست

دیوانه و مجنون اگر من هم نباشم...
پس زیر سقف آسمان دیوانه ای نیست

خواهد شکست این بغض آخر مثل قلبم
افسوس اما در کنارم شانه ای نیست

جایی که صیّادش تو باشی در کمندش
حتّی برای صید بودن دانه ای نیست

هر روز در گوش خودم می خوانم این را:
باور نکن این قصّه جز افسانه ای نیست

محمّد عابدینی
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/1 - 13:02 ·
8
zoolal
zoolal
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
... ادامه
دیدگاه · 1393/03/1 - 11:52 ·
2
مائده
22845379752703872815.jpg مائده
وقتی .. چه به ؟ این خانه است....
دیدگاه · 1393/02/31 - 11:48 ·
7
zoolal
zoolal
گاهی اوقات دلم یک آشپزخانه آرام
یک استکان چای و مــــادرم را می خواهم …
و گفتن حرفایی که ناگفته مانده اند
دیدگاه · 1393/02/30 - 20:26 ·
7
bamdad
bamdad
عاشق نشدي زاهد،ديوانه چه مي داني؟ در شعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟

لبريز مي غمها ، شد ساغر جان من خنديدي و بگذشتي، پيمانه چه مي داني؟

يك سلسله ديوانه ، افسون نگاه او اي غافل از آن جادو،افسانه چه مي داني؟

من مست مي عشقم،بس توبه كه بشكستم راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟

عاشق شو و مستي كن،ترك همه هستي كن اي بت نپرستيده، بتخانه چه مي داني؟

تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟

دستار گروگان ده ، در پاي بتي جان ده اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟

ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟

... هما میر افشار ...
... ادامه
رضا
رضا
با واردات هر قطعه کالا چند تا کارگر تو ایران بیکار میشن و شغل کارگران کارخانه خارجی تضمین میشه .
دیدگاه · 1393/02/30 - 00:00 ·
6
zoolal
zoolal
اگر آمدی
به دلت بد نیار
شهر همان شهر است ...
کوچه همان کوچه خانه همان
... تنها من ,
کمی مرده ام ...!
دیدگاه · 1393/02/29 - 16:30 ·
3
رضا
رضا
دیدگاه · 1393/02/29 - 14:34 ·
4
zahra
zahra
هر کی بوده آشنا بوده چیست ؟

دیالوگ ایرانیان در مواجهه با خانه دزد زده !
دیدگاه · 1393/02/29 - 09:36 ·
6
zahra
zahra
باید خــــــــــــــودم را ببرم خانه

باید ببرم صورتش را بشویم

ببرم دراز بکشد

دلداری‌اش بدهم که فکر نکند

بگویم که می‌گذرد که غصه نخورد

باید خودم را ببرم بخوابد

من خسته است !
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/29 - 09:29 ·
4
Mohammad
Mohammad
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید
کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری ؟
همسر او گفت همه آنها را بزرگشان و کوچکشان،
دختر و پسر همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم
شوهر گفت : چگونه دل تو برای آنها همه جا دارد
همسر جواب داد :
این خلقت خدا است که مادر دلش برای همه فرزندان خود وسعت دارد
مرد لبخندی زد و گفت :
اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد
خدایش بیامرزد روش والایی در قانع کردن داشت ،
لاکن موقعیتش در آشپزخانه غلط بود
مراسم آن تازه در گذشته صبح و بعد از ظهر فردا برگذار می شود ! {-15-}{-15-}{-15-}
✔♥Дℓɨ♥✔
✔♥Дℓɨ♥✔
، ریشه تمام گناهان و دردهاست " " را " "کرد...
... ادامه
bamdad
bamdad
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند......

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطئن بشیم جایی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشد.پیرمرد غمگین شد،گفت خیلی عجله دارم و نیازی به عکسبرداری نیست.

پرستاران از او دلیل عجله اش پرسیدند:

او گفت:همسرم در خانه سالمندان است هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم.امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود!

یکی از پرستاران به او گفت :خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند.پیر مرد با اندوه گفت :خیلی متأسفم او آلزایمر دارد چیزی را متوجه نخواهد شد!او حتی مرا هم نمی شناسد!

پرستار با حیرت گفت:وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟پیر مرد با صدای گرفته به آرامی گفت:

اما من که می دانم او چه کسی است.....

{-39-}
دیدگاه · 1393/02/26 - 21:17 ·
7
رضا
14-5-6-11059img_5816.jpg رضا
zoolal
zoolal
داستان زیبا را بخوانید و در صورت تمایل آن را برای دوستان خود ارسال کنید
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداریم
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/23 - 20:51 ·
2
zoolal
zoolal
آب را گل نکنیم ؛ پدرم در خاک است …
وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگی‌اش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست
خاطر خاطره ها رخ بنمود
زندگی چرخش یک خاطره است
خاطر خاطره ها را نبریدش از یاد
پدرم وقتی رفت آسمان غمزده بود
و زمین منتظر …..
زندگی چرخش ایام و گذار من و توست
و کسی گفت به من:
آب را گل نکنید
پدرم در خاک است
زندگی می‌گذرد
کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم
و زمین کوچک نیست
دل ما تنگ و نفس سنگین است
کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است
خاطر خاطره‌ها را نبریدش از یاد
زندگی می‌گذرد
کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم

بیاد همه‌ی پدرای دنیا
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/22 - 23:46 ·
6
bamdad
bamdad
دلم یک دوست میخواهد

که اوقاتی که دلتنگم

بگوید :

خانه را ول کن . . .

بگو من "کی ؟! کجا باشم ؟!"
...
...
وقتی دیرآمدی
دلم هزارراه نرفت
یکراه رفت
آن هم خانه ی رقیب!
{-60-}
دیدگاه · 1393/02/18 - 13:24 ·
2
zoolal
10337753_594381734008339_2001191950984678699_n.jpg zoolal
بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم .
در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .
من همه محو تماشای نگاهت .
... ادامه
دیدگاه · 1393/02/17 - 23:22 ·
6
zahra
zahra
دیدگاه · 1393/02/17 - 21:16 ·
9
صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ