یافتن پست: #داستان

♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
داستان واقعی...

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
... ادامه
Mohammad
Mohammad
اشک هاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته اند آب مرواريد!
حرف ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد
دستانش را نوازش مي کنم
داستاني دارد دستانش
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
خوشبختی حراج روزانه ی دنیاست ... اینکه ما قدمی بر نمی داریم و قیمتی پیشنهاد نمی کنیم داستان دیگریست ...{-15-}
Mohammad
gholamreza-takhti1.jpg Mohammad
داستانی از به مناسبت جام جهانی کشتی


يکى از بهترين و قابل توجه ترين کشتى هاى غلامرضا تختى با پتکوف سيراکف قهرمان نامدار بلغارستانى بود. هر دو به دور نهايى رسيده بودند. شگرد سيراکف، فن بارانداز سريع و بسيار فنى بود.

کشتى که شروع شد، تختى يک بار زير گرفت و سيراکف را خاک کرد و پاى او را در سگک خود گير انداخت. سيراکف روى سگک مقاومت کرد و کشتى سرپا اعلام شد... غلامرضا زير گرفت و او را خاک کرد و باز هم پاى او را در سگک خود، تحت فشار قرار داد. دقيقه سوم کشتى بود. فشار سگک موجب ناراحتى شديد پاى سيراکف شد. او با دست به پايش اشاره کرد. تختى که متوجه ناراحتى او شده بود، سيراکف را رها کرد و از جا بلند شد. فرياد اعتراض تماشاچيان بلند شد که چرا اين کار را کردى؟

تختى ايستاده بود و سرش پايين؛ او در برابر همه اين فريادها سکوت کرده بود. سيراکف که اين عمل جوانمردانه را از حريف خود ديد، منتظر داور نشد و خودش دست تختى را به عنوان برنده بلند کرد. زنده باد تختى، مرام و مردانگى بى نظيرش... .
صوفياجون
a-k-s697-300x200.jpg صوفياجون
زیبا-دل سوختن عزرائیل
روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:



۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
... ادامه
صوفياجون
520385_Rn0rE04N.jpg صوفياجون

” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
... ادامه
Majid
يه دنيا دلم گرفته.jpg Majid
قند خون مادر بالاست ولی دلش اما همیشه شور می زند برای ما …
اشکهای مادر مروارید شده است در صدف چشمانش ، دکترها اسمش را گذاشته اند آب مروارید !
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !
دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش …
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/25 - 16:26 ·
1
fahimeh
fahimeh
هنگامی که من و شعر نامه هایم

از ابتدای نگاه تو

به انتهای سرزمین تمسخر پرتاب می شویم

دیگر

نه جایی برای ماندن من است

و

نه جایی برای شعرنامه های بی وزنم

گر توان رفتن نیست

باید

شعر سکوت را پیشه خود ساخت.
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
يه پدري , یه روبات دروغ سنج میخره که با شنیدن دروغ سیلی میزده تو گوش دروغگو
تصمیم میگیره سر شام امتحانش کنه


پدر: پسرم، امروز صبح کجا بودی؟
پسر: مدرسه بودم
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پسره


پسر: دروغ گفتم، رفته بودم سینما
پدر: کدوم فیلم ؟
پسر: داستان عروسکها
روبات یه سیلی دیگه میزنه تو گوش پسره


پسر: یه فیلم سکسی بود
پدر: چی ؟ من وقتی همسن تو بودم
نمی دونستم سکس چیه
روبات یه سیلی میزنه تو گوش پدره


مادر: ببخشش عزیزم،هرچي باشه اون پسرته
روبات یه سیلی میزنه تو گوش مادره{-18-}{-18-}
رضا
رضا
داستان کوزه ها و زن چینی
در سرزمین چین ، پیرزنی بود که هر روز به کنار رودخانه رفته و دو کوزه خود را پر از آب نموده و به منزل می برد .
یکی از این کوزه ها سالم و دیگری شکافته بود به همین دلیل کوزه سالم همیشه پر آب به منزل می رسید و کوزه شکافته تا نیمه .
این موضوع مدتها طول کشید و پیرزن هر روز با کوزه ای پر از آب و کوزه ای نیمه پر به منزل می رسید و بدون شک کوزه سالم سر مست این پیروزی بود و کوزه شکافته خجل و شرمسار از این ناتوانی.
سرانجام و بعد از دو سال کوزه شکافته زبان گشوده و با پیرزن درد دل کرد که من بسیار شرمسارم که بواسطه ناتوانی ام مقداری از آب درون خود را از دست می دهم و نمی توان آن را به منزل برسانم.
پیرزن لبخندی زد و گفت : مگر نمی بینی در کنار راه و سمتی که تو را در دست می گیرم چه گلهای زیبایی رشد کرده اند؟ من از این ناتوانی تو آگاه بودم به همین دلیل بذر این گلها را در این سمت راه کاشتم تا بواسطه تو آبیاری شوند. می بین چه گلهای زیبایی رشد کرده اند ؟ در حالی که در طرف دیگر گلی رشد نکرده است.

من این گلها را برای تزیین خانه ام استفاده می کنم ، اگر وجود تو نبود من این گلها را هم نداشتم .
همه ما دارای ضعفهایی هستیم لکن این شکافهای موجود در زندگی ماست که ما را به هم وابسته کرده و زندگی ما را به هم به طرز عجیبی پیوند زده است.پس لازم است که همدیگر را آنچنان که هستیم بپذیریم و به آنچه که برای ما زیبایی است بنگریم .
... ادامه
شهرزاد
249751_105105172913387_2775389_n.jpg شهرزاد
این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است . بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود . او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد . اما روزی از روزها ، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است . او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است .
...
... ادامه
MONA
1358547677_homayoun-khorram.jpg MONA
درد عشق و انتظار، دارم ز آن شب یادگار
در آن شب سرد پاییز، آهنگ سفر می کردی، از رهگذری محنت خیز، دیدم که گذر می کردی
درد عشق و انتظار، دارم ز آن شب یادگار
تو رفتی و دلم غمین شد، قرین آه آتشین شد، از آن شبی که برنگشتی
جهان که شادی آفرین بود، به چشم من غم آفرین شد، از آن شبی که برنگشتی
در آن شب سرد پاییز، آهنگ سفر می کردی
از آن شب سرد خزان، شب ها گذشته
داستان باده و مینا گذشته، روزگاری بر من تنها گذشته
از آن شب سرد خزان، شب ها گذشته
داستان باده و مینا گذشته، روزگاری بر من تنها گذشته
تو رفتی و دلم غمین شد، قرین آه آتشین شد، از آن شبی که برنگشتی
جهان که شادی آفرین بود، به چشم من غم آفرین شد، از آن شبی که برنگشتی
از آن شبی که برنگشتی

..
[لینک]
♥ یلدا♥
♥ یلدا♥
کارگردان میگ میگ اعلام کرد این کارتون بر گرفته از داستان جنتی و اعزائیل هستش {-7-}
نگار
نگار
از عشق های این روزها… داستانی به بلندای شنگول و منگول هم نمیتوان نوشت چه برسد به شیرین و فرهاد!!!
دیدگاه · 1391/11/10 - 02:30 ·
4
iman
iman
در موقع دوستی:

دختر:من عاشق تو هستم و هر کاری بخوای بعد از ازداج می کنم.

پسر:(واقعا بهترین جواب رو داد)

دختر:تو منو دوست داری؟؟؟؟

پسر:نه

دختر:پس چرا می خوای با من ازدواج کنی؟؟؟؟!!!!

پسر:دخترا همشون احمق اند ولی تو یه ذره احمقی.به خاطره همینه که دارم باهات ازدواج می کنم....

پسر:راستی من اگه بخوام با تو ازدواج کنم شرایطی دارم

دختر:بگو

پسر من نتنها به تو مهریه نمیدم بلکه از تو مهریه هم می خوام

دختر:

پسر:کوفت()

دختر:قبوله.چقدر؟؟؟؟!!!

پسر:کل دندوناتو می خوام

دختر:باشه(این دختره ما فکر می کرد که الان این پسره خوشتیپ ما چی می خواد....و وقتی این حرف رو شنید کلی حال کرد...داستانو تا آخر بخونید خیلی باحاله)
دیدگاه · 1391/11/9 - 00:26 ·
6
نگار
نگار
ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

دا
... ادامه
دیدگاه · 1391/11/9 - 00:00 ·
5
ღ sepide ღ
ღ sepide ღ
قدیما ظرف یکبار مصرف نبود، دختر همسایه دوبار میومد،
یه بار نذری میاورد، یه بار میومد واسه ظرفش، آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت. بعد میگن چرا آمار ازدواج کم شده
شما دارین فرصتها رو از جوونا میگیرین... والا
... ادامه
Noosha
f00a9cf0a6df0d0716762f61c3bd2e3c-300.jpg Noosha
اگر روزی داستانم را نقل كردی بگو:
بی كس بود اما كسی رو بی كس نكرد
تنها بود اما كسی رو تنها نذاشت
دل شكسته بود اما دل كسی رو نشكست.....
صفحات: 13 14 15 16 17

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ