یافتن پست: #داستان

ebrahim
ebrahim
7
«. چرا ك ه نه ؟ هر جا كه دوست داريد بنشينيد! ليزا، ب ه آقا بر س »
پشت يكي از آن ميزهاي خوشگل تميز مي نشستم ، ي ك آشپز برمي گشت توي آشپزخانه ، من روزنامه ام را مي خواندم ، به آرامي
غذا مي خوردم ، و ب ه خنده ، جوك گفتن و داستان هاشان در مورد آلتوپاسچيو گوش مي كردم . مجبور مي شدم بينِ دو تا سفارش ،
صبر كنم حتا مثلاً ي ك ربع ، چون پيشخدمت ها نشست ه بودند و داشتند غذا مي خوردند و گپ مي زدند، و آخر كار مي خواستم بگويم
ولي همين وضعيت را دوست «! همين حالا آقا ! آنا ، بدو . آخ ليزا » : و آن ها هم مي گفتند «... سينيورا، يك دانه پرتقال ، لطف اً » كه
داشتم ، شاد بود م.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
1
داستاني از مجموعه داستان مورچه آرژانتيني
مه دود
ايتالو كالوينو
شهريار وقفی پور
غذايم را در يك ي از رستوران هاي خاص مي خوردم كه قيم ت غذايشان ثابت بود . توي اين شهر، اين رستوران ها را خانواده هاي
اهل توسكان اداره مي كردند ك ه همه شان هم با ه م فاميل بودند، و همه ي دخترهاي خدمتكار هم اهل شهري بودند به اسم
آلتوپاسچيو ، جواني شان را آن جا گذراند ه بودند و حالا ه م نمي توانستند فكرش را از سرشان به در كنند، به همين خاطر هم با
باقي شهر دمخور نمي شدند ؛ غروب ها با پسرهاي اهل آلتوپاسچيو مي زدند بيرون . اين پسرها همان جا توي آشپزخانه كار
مي كردند يا تو ي كارخانه ؛ ولي طوري به رستوران مي چسبيدند مثل اين كه يك قسمت دور افتاده اي از دهاتشان است ؛ و ا ين پسرها
و دخترها با ه م ازدواج مي كردند و بعضي شان هم برمي گشتند آلتوپاسچيو ، بقيه همين جا مي ماندند و توي رستوران هاي فاميل
يا دوستا ن شهري شان كار مي كردند، تا اي ن كه يك روزي براي خودشان رستوراني باز كنند.
... ادامه
ebrahim
ebrahim
بهانه فلسفي
محمد صالح زارع پور
در حالي كه دستش را به زير جل د مجله برد و با تمانينه روي صفحه آخر رهايش كرد، نگاهي را كه از روي
صفحه مجله چرخيده بود به تنها عكس اتاقش كه بي تكلف، با يك سوزن، نقش ديوار بود خيره كرد و با
لبخندي از روي ب يميلي، زير لب گفت: احمق!
اين سومين كلمه اي بود كه در اين چند لحظه با خود گفته بود؛ دو كلمه ديگر را هنگام ديدن اطلاعيه صفحه
آخر و در حالي كه چشمانش از خوشحالي برق م يزد گفته بود: احمقانه است!
شايد به دليل مو هاي پرپشت صورتش، اما مدت ها بود كه نبوسيده بودش.
اندام كامل مردانه، رفتار انتلكتوئل مابانه، و البته موهاي پرپشت صورتش مانع از خواهش كردن او بود . با خود
فكر مي كرد كه: اگر ببرم، بدون خواهش و با اشتياق براي تبريك مرا م يبوسد.
قلمش را برداشت و بدون كمترين اعتنائي به نگاه هاي مضطربانه كاغذ در حالي كه به سمت آن حمله ور
مي شد با خود، و باز هم زير لب گفت: مگر احمقند كه نفهمند فقط براي بردن نوشته ام؟
اولين كلمات داستانش را نوشت: در حال يكه!....
و دوباره زير لب ادامه داد كه: كسي چه مي داند كه چقدر محتاجم!؟
... ادامه
ebrahim
ebrahim
آسمان
حسين نيازي
مي دانستم كه صاف زل زده اي به آنها و چيز غريبي را به ياد مي آوري. صداي خنده هاشان دشت خشك را پر
كرده بود . هميشه در اين فصل با سر و صدا از آن بالا رد مي شوي. حالا نشسته اي و صداي بق بقوي خودت
را ول كرده اي و جفتت را از آن بالا پايين مي كشي.
وقتي اوستا فرياد مي كشد نيمه يا چارك تو پا به پا مي شوي و تنه به تنه ي جفت ات مي زني. من از صداي فرو
كردن بيل داخل كپ ههاي ماسه لذت مي برم.
از آن كودكي كه هر وقت تو هستي او هم هست مي پرسم چند سالش است؟
خنديد. تو بق بقو كردي . بين دندان هاي جلويش فاصله هست . لابد خوش شانس است . از جيب ام نان خشك
شده اي در آوردم و روي زمين ريختم و به آسمان نگاه كردم . همه رفته بودند و از سر و صدا ي شان خبري
نبود. پايين پريدي و تند تند برچيدي و ما خنديديم.
_بين دندان هاي پيش ما هم فاصله هست؟
به سرعت بطرف دوربين ام رفتم و دستكش هايم را در آوردم . دوربين را جلوي صورتم گرفتم و به تو نگاه
كردم. تند پريدي و غرغري كردي و رفتي روي شاخه نشستي . دوربين را بطرفش برگرداندم و او باز
مي خنديد. دكمه را فشار دادم و فلاش پر نوري زده شد. با لهج هي قشنگي گفت: از من گرفت
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
خوشبختی حراج روزانه ی دنیاست ... اینکه ما قدمی بر نمی داریم و قیمتی پیشنهاد نمی کنیم داستان دیگریست
دیدگاه · 1392/01/31 - 02:22 ·
4
ebrahim
ebrahim
رمانتیک ترین داستان عاشقانه قصه رومئو ژولیت نیست که با هم مردند بلکه قصه پدربزرگ و مادربزرگیست که به پای هم پیر شدند
دیدگاه · 1392/01/29 - 21:47 توسط Mobile ·
1
Noosha
71560_248.jpg Noosha

شهر "مجن" در فاصله 35 کیلومتری غرب شاهرود و در منطقه ای کوهستانی واقع شده است.

تنگه معروف "داستان" در فاصله 10 کیلومتری شهر مجن قرار گرفته که آبشار این تنگه در زمره جاذبه های طبیعی شهرستان شاهرود محسوب می شود.
... ادامه
Mohammad
Mohammad
اهل نماز و مسجد شدن با خواندن ء
♥هـــُدا♥
f84ad047cdf124467fcd1e380d25f6e4-300.jpg ♥هـــُدا♥
مـــــلودرام مسخره ای ست این زنــــدگی

این را تمام منــــتقدان ابراز کرده اند

داستان تــــکراری!!

ســـکانس اشتباهی!!

و پایــــان ابکی !!...

خــــدایا از خودت دفاع نمیکنی ؟؟؟
... ادامه
Mohammad
Mohammad
ماهی‌مون هی می‌خواست یه چیزی بهم بگه.
تا دهنشو وا می‌کرد آب می‌رفت تو دهنش نميتونست بگه.
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم.
شروع کرد ازخوشحالی بالا پایین پریدن.
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو.
اینقده بالا پایین پرید خسه شد خوابید.
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب.
ولی الان چندساعته بیدار نشده.
یعنی فکرکنم بیدار شده، دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب .......!!!!!!!

این داستان، رفتار بعضی از آدم‌هایی است که کنارمونند.
دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رو نمی‌فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین
رفتار را با ما می‌کنند.
... ادامه
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺎ ﻳﻪ ﺷـﻮ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﺴﺘﻴﻢ ﺟﻠﻮ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻴﻢ |:

ﺣﺘـﯽ ﺩﯾـﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺷﻤﺎﻋﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﻣﯿﺮﻗﺼﯿﺪﻥ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ |:

ﺍﻻﻥ ﺩﻫـــﻪ ﻫــﺸــﺘــﺎﺩﯾــﺎ ﺷـﺒــﮑــﻪ ﻫـﺎﯼ ﻣـﺎﻫـﻮﺍﺭﻩ ﺭﻭ ﻗـﻔﻞ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺷﻮﻥ ﻧﺘﻮﻧﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ |:
... ادامه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
متولدین هر ماه
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
1txce508ifqo4latqk9r.jpg shaghayegh(پارتی_السلطنه)
اگر روزي داستانم را نقل كردي بگو:

تنها بود اما كسي رو تنها نگذاشت

دل شكسته بود اما دل كسي رو نشكست

كوه غم بود اما كسي رو غمگين نكرد

بد بود اما براي كسي بد نخواست . . .
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/27 - 23:14 ·
4
♥هـــُدا♥
1363393242664533.jpg ♥هـــُدا♥
@oneill به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است
... ادامه
ღ×گیلدا×ღ
1344780589826744_large.jpg ღ×گیلدا×ღ
عشق بعضی وقت ها اینترنتی است // گاه کافی شاپی یا کافی نتی است
با تو می گویم زبعضی صحنه هاش// صحنه هایی گاه سخت ودلخراش
صحنه اول حدود نیمه شب// دختر و رایانه و شور و طرب
مثل اینکه دارد او چت می کند//وای ،دارد کم کم عادت می کند
چه امید و آرزوهای بلند// دخترک افتاده بدجوری به بند
صحنه دوم خیابان و قرار// می شود تکمیل کارش با فرار
در سکانس بعد ویلای شمال// نازنین تنها ست در دام کمال
صحنه بعدی بد و مستهجن است// قصّه از نامردی یک رهزن است
سور و سات و دوربین و کیف و حال// بعد اشک و زاری آن پایمال
در جوابش پوزخندی بود و بس// گوهر دختر لگد مال هوس
بعد پخش سی دی اش در سطح شهر// حاصلش تیغ و دوا و جام زهر
مرغ عشقی کشته در پای هوس// در بهار عمر افتاد از نفس
صحنه آخرسکانس چند مین ؟ // مادر زار و مزار نازنین
کارگردان کات داد و شد تمام// لیک پا برجاست مرغ و دان و دام
بار دیگر باز ویلایی خَفَن // دختری در دست های اهرمن
لیک این دفعه ثریا با صمد // جای ویلایش چه فرقی می کند
داستان عاشقی های جدید// طنز تلخی شد که شیطان آفرید
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/23 - 03:34 ·
2
♥هـــُدا♥
♥هـــُدا♥
ﻫﯿﭻ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺑﺨﻮﺭﻩ
ﺭﻭ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﺍﮐﺴﭙﻠﻮﺭﺭ، ﺑﺎﺯ ﺷﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻪ،
ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ ﯾﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ !
... ادامه
دیدگاه · 1391/12/21 - 00:35 ·
1
♥هـــُدا♥
IMG14540090.jpg ♥هـــُدا♥
(داستان حضرت داود...نظرات){-35-}

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
♥هـــُدا♥
0.334283001337177131_jazzaab_ir-300x199.jpg ♥هـــُدا♥
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.وقتی که اولاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟”و او به زن چنین گفت: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود، در حالی که(نظرات)
... ادامه
♥هـــُدا♥
Fishing-245x300.gif ♥هـــُدا♥
داستان ماهیگیری{-35-}
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد…
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”
جواب زن خیلی جالب بود…
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
دیدگاه · 1391/12/19 - 19:08 ·
1
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
صافکاری
بتونه کاری
رنگرزی
آپاراتی
ذلت نقاشی
داستان های باور نکردنی
وحشت زدایی
بنیاد دلداری به 60 جانور مرگبار
. . . تابلوی آرایشگاه خانمها کدوم باشه بهتره؟؟؟{-300-}
♥هـــُدا♥
8hbrhmi3y3qd6yaje3.jpg ♥هـــُدا♥
به من مجوز چاپ نمیدهند!

میگویند داستانی که نوشتی قابل باور نیست!!!

اما من فقط خاطراتم را نوشتم
دیدگاه · 1391/12/18 - 21:18 ·
1
Mostafa
Mostafa
عزیزم تو فرارکن من مردونه ایستاد

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند :
با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
... ادامه
صفحات: 12 13 14 15 16

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ