یافتن پست: #داستان

shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
با داداشم دعوام شده بود بابام اومد بهم گفت بیخیال برو باهاش آشتی کن منم بهش گفتم لازم نکرده گور باباش! هیچی دیگه الان با یه دست و یه پای شکسته دارم براتون مینویسم {-38-}
Morteza
Morteza
من از حضور همه عذر خواهی میکنم بابات رفتار صبح
ولی ای کاش یک طرفه قضاوت نمیکردین اول داستان رو میپرسیدین بعد حرف از حذف شدن میزدین
بازم من از همه عذر خواهی میکنم امید وارم منو ببخشید
... ادامه
دیدگاه · 1392/10/2 - 22:49 ·
7
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
avatar48353_179.gif shaghayegh(پارتی_السلطنه)
رسیدم به اون جایی که!!!

باید گفت از یه جایی به بعد...

ﺍﺯ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ

ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺮﺍﺕ ﺑﯽ معنی ﻣﯿﺸﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺭ ﻫﻤﯽ ها ﻟﺬﺕ ﻗﺒﻞ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
دیگه ذوقی برای تیپ زدن نداری
دیگه شیطنت گل نمیکنه
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭼﺸﻤﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭﺕ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﻪ

ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺬﺍﺑﻪ ﻧﮕﺎﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ

ﺩﯾﮕﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﭘﺎﺗﻮﻕ ﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻤﺖ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ
ﺍﺯ ﺟﺎﻫﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ﺯﻭﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﯽ
ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﺖ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ
ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﮐﻪ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﺷﻪ
ﺑﺎ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﺵ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﺑﺒﺮﻩ
ﺑﺎ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺳﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﯽ
با اغوشش مطمن بشی
با حرفاش دلت قرص
ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻮﺍ ﺑﺎﺭﻭﻧﯽ شد،ﺑﯿﺎﺩ ﺩﻣﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ
ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﻮﺳﺖ ﮐﻨﻪ
بی هوا ازت عکس بگیره
ﺩﯾﮕﻪ قلبت فقط اونو میخواد
ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﺷﻪ
ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺎﺻﻪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺧﺎﺹ ﺩﯾﮕﻪ ﺭﻓﺘﻪ
ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﻃﺮﺯ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ

ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﯼ ﺳﻤﺘﺶ باز همون داستان....

دیـــگه فقط اینو میگم...

غمگینم همانندِ

مادر پيري كه هر روز صبح تا غروب كنار در ميشينه

به اميد اومدن فرزندش و شب،

تنها پرستار خانه سالمندان به سراغش مياد

تا اونو به اتاقش برگردونه
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/30 - 14:21 ·
6
ıllı YAŁĐA ıllı
ف.jpg ıllı YAŁĐA ıllı
انار و هندوانه و آجیل نداریم

برف و کرسی و داستان دختر شاه پریون نداریم

فال حافظ و عشوه ی دخترکان را هم نداریم

در این خانه هم ندارم

یلدای من زاد روز چشمان توست

از خانه که می آمدی

جعبه ای سیگار

دیوان فروغ

و سرخی لب هایت را بیاور

با تو شب را پایانی نیست {-35-}
دیدگاه · 1392/09/29 - 14:52 ·
6
NEGAR
NEGAR
بالاخره یاد میگیری از یک دوستت دارم ساده برای دلت یک خیال رنگارنگ نبافی...
که رابطه یعنی بازی و اگر بازی نکنی می بازی...
که داستانهای عاشقانه از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود میگیرند...
که سر چهار راه با تهدید یک هوس شیرین چشمک می زند...
یاد میگیری که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی...
که باید صورت مساله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه و ساده...
که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ات را...
روزی میفهمی در انتهای همه ی گپ زدنهای دوستانه باز هم تنهایی....
و این همان لحظه ای است که همه چیز را بی چون وچرا می پذیری ...
با رویی گشاده و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمیدانی....
دیر یا زود این را میفهمی......
... ادامه
NEGAR
NEGAR
ﭘﺴﺮ: ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭﺍﺳﻢ
ﺑﻔﺮﺳﺖ.
ﺩﺧﺘﺮ: ﭼﺸﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺤﺾ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﯾﻪ ﻋﮑﺲ
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﻭﺍﺳﻢ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻋﺠﻘﻢ..
)ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﺮﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﯿﮕﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ...
ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﻒ ﻣﺮﺗﺒﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺯﺩ (
ﭘﺴﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﻋﮑﺲ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﺍ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ.
)ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺷﯿﻄﻮﻥ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ
ﻭ ﺷﯿﺸﻪ (
ﺩﺧﺘﺮ: ﻭﺍﯼ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ .. ﺍﻻﻥ ﻋﮑﺴﻤﻮ ﻭﺍﺳﺖ
ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻋﮑﺲ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭘﺴﺮﮎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻤﯿﻠﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻋﮑﺲ
ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮ ﺩﯾﺪ ..
) ﻫﯿﭽﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﭼﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ
ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﺪﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ
ﮐﻼﺱ ﺗﻘﻮﯾﺘﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/24 - 16:05 ·
9
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
یارو واسه ماهیگیری نارنجک میندازه تو رودخونه یه مشت ماهی ریز میاد رو آب. میزنه زیر گریه میگه الهی بمیرم زدم تو مهد کودکشون..هارو زهر مار این یه داستان غمگین بود{-15-}
دیدگاه · 1392/09/23 - 15:16 ·
6
متین (میراثدار مجنون)
متین (میراثدار مجنون)
وسط دعوا یه جمله هســت كه میتونه داستان رو عوض كنه...+love

+love♥ حرف نزن بيا بغلم ♥+love
دیدگاه · 1392/09/22 - 14:27 ·
8
صوفياجون
صوفياجون
: مامان بزرگ اين چه کتابيه تو چند ماهه داري ميخوني و تموم نميشه
: اين قرآنه عزيزم ، تموم شده من هي دوباره ميخونمش
بچه : کي امتحانشو دارين؟
مامان بزرگ : با لبخند ، چند سال ديگه عزيزم
بچه : فهميدنش خيلي سخته؟
... مامان بزرگ : نه
بچه : پس چرا اينقدر هي دوباره ميخونيش؟
مامان بزرگ : آخه من قصه هاشو خيلي دوست دارم
بچه : مامان بزرگ مگه قصه ها رو از شما امتحان ميگيرن؟
مامان بزرگ : نه عزيزم اين کتاب خداست و من باهاش دعا ميکنم
بچه : مامان بزرگ تو با کتاب قصه دعا ميکني؟
مامان بزرگ : عزيزم اين قصه هاي کتاب خداست
بچه : مامان بزرگ کتاب خدا يعني چي؟
مامان بزرگ : يعني کتابي که خدا حرف هاشو به پيغمبرخودش ميگه که به ما بگه
بچه : چرا خدا خودش به ما نميگه؟
مامان بزرگ : خدا که حرف نميزنه عزيزم
بچه : پس چيجوري با پيغمبر خودش حرف ميزنه ؟
مامان بزرگ : با اونم حرف نميزنه بهش وحي ميفرسته
بچه : وحي چيه مامان بزرگ؟
مامان بزرگ : دستورهاي خداست که با يک فرشته اي به پيغمبرش ميگه
بچه : فرشته مگه حرف ميزنه؟
مامان بزرگ : آره اما فقط با پيغمبر خدا
بچه : منم ميتونم پيغمبر بشم؟
مامان بزرگ : نه
بچه : چرا؟
مامان بزرگ : آخه خدا پيغمبر ها رو از اول خودش انتخاب ميکنه
بچه : اونا مگه با ما فرق دارن؟
مامان بزرگ : نه عزيزم
بچه : اگه فرق ندارن پس چرا خدا منو انتخاب نميکنه؟
مامان بزرگ : آخه ديگه خدا پيغمبر انتخاب نميکنه ، همه حرفاشو گفته
بچه : آها پس ديگه خدا قصه بهتري بلد نيست بگه
مامان بزرگ : با لبخند ، نه عزيزم اين بهترين قصه هاش بوده ديگه
بچه : مامان بزرگ ميشه من کتاب رو ببينم
مامان بزرگ : آره عزيزم اما تو دستهات کثيفه و گناه داره ، خودم نشونت ميدم
بچه : مامان بزرگ اينکه داستانهاش عکس نداره
مامان بزرگ : با لبخند ، نه نداره عزيزم
بچه : مامان بزرگ اين چرا اينجوري نوشته
مامان بزرگ : اين به زبون عربي نوشته عزيزم
بچه : مامان بزرگ مگه تو عربي بلدي؟
مامان بزرگ بعد از چند ثانيه سکوت : نه عزيزم

بچه : آها پس تازه فهميدم چرا اينقدر ميخونيش
مامان بزرگ : سکوت....{-35-}{-35-}{-35-}{-41-}{-41-}{-41-}{-23-}{-23-}
ReyHaNE (دختر همسایه)
ReyHaNE (دختر همسایه)
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو را بنویسم . . .

یکی بود ، یکی . . .

بی خیال . . . !

خلاصه اش می شود اینکه : دوستت دارم لعنتی . . .
... ادامه
دیدگاه · 1392/09/12 - 14:39 ·
8
صوفياجون
صوفياجون
(حتما بخوانید)
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت. فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟" خداوند پاسخ داد: "دستور کار او را دیده‌ای‌؟ باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند. باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند. دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود. بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند." فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد. "این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید." خداوند گفت : "نمی شود!! چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم. از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد." فرشته نزدیک شد و به زن دست زد. "اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی." "بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام. تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد." فرشته پرسید : "فکر هم می‌تواند بکند؟" خداوند پاسخ داد : "نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد." آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد. فرشته پرسید : "اشک دیگر برای چیست؟" خداوند گفت: "اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش." فرشته متاثر شد: "شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند." زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند. همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند. سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند. بار زندگی را به دوش می‌کشند، ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند. وقتی خوشحالند گریه می‌کنند. برای آنچه باور دارند می‌جنگند. آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید. قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد. کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند {-35-}{-35-}{-35-}{-35-}
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
shaghayegh(پارتی_السلطنه)
سلامتی پسری که به دوست دخترش دست نزد و گفت شاید مال من نباشه..................(ج4 ص 216داستانهای تخیلی-برگرفته از کتاب انسانهایی که هیچگاه وجود نداشتند!){-7-}{-54-}{-7-}
Mostafa
Mostafa
یه روز به همسرم گفتم :
«همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی! »
او گفت: «علتش را نمی‌دانم ؛این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که ؛
چرا سر و ته سوسیس را قبل از سرخ کردن، صاف می‌کند ؟
او گفت:
«خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم این کار را می‌کند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا
سر و ته سوسیس را می‌زده ؟!
او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت :
«در سال‌های دوری که از آن حرف می‌زنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابه کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمی‌شد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاه‌تر شود... همین !!! »

ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم می‌گوییم که ریشه آن اتفاقی مانند این داستان است!
... ادامه
Noosha
Casablanca-Bogart_l11.jpg Noosha
الیزا: «می‏تونم یه داستان برات تعریف کنم؟»
ریک: «پایان شگفت آوری داره؟»
الیزا: «هنوز پایانش رو نمی‏دونم.»
ریک: «خب، تعریف کن شاید ضمن تعریف کردن یه پایانی واسش پیدا شد.»

فیلم بسیار زیبای {-41-}{-41-}{-41-}{-41-}
Film Title: [Casablanca - 1942]
Director: [Michael Curtiz]
Writer: [Julius J. Epstein, Philip G. Epstein]
صفحات: 5 6 7 8 9

تفکیک

جستجو برای
نوع پست توسط در گروه تاریخ