پرونده الدریخ آمس، آمریکا را تکان داد. آمس کارمند اداره ضدجاسوسی سازمان اطلاعاتی آمریکا (CIA) بود که سال 1994 و پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به جاسوسی برای این رژیم متهم شد.
اولین ماموریت آمس در سیا، شناسایی جاسوسان شوروی در ترکیه بود و برای اجرای این ماموریت چند سالی در استانبول ترکیه اقامت گزید.
او به دلیل مشکلات مالی بعدها به دام KGB افتاد و جاسوس روسها شد.
او بعدها به دفتر اروپایی سازمان سیا منتقل شد؛ جایی که به فهرست تمامی جاسوسان نفوذی آمریکا در KBG و ارتش سرخ دسترسی داشت.
اطلاعاتی که او در اختیار روسها گذاشت به شناسایی و دستگیری حداقل صدنفر از جاسوسان آمریکا در شوروی سابق و مرگ ده نفر از آنها منجر شد.
اتهام او انتقال اطلاعات مربوط به جاسوسان غرب در شوروی در ازای دریافت4.6 میلیوندلار بود. دریافت همین پول و زندگی مجلل او عاملی شد برای به دام افتادنش.
سیا که از 1985 متوجه به دام افتادن جاسوسانش در شوروی شده بود به دنبال عامل درز اطلاعات به KGB بود. آمس عاقبت دستگیر و به حبس ابد محکوم شد.
او در حال پشت سر گذاشتن این حکم در زندان آلنوود در ایالت پنسیلوانیاست و هرگز مشمول عفو نخواهد شد.
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.
به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودند. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درمورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: «چند عدد بلیط می خواهید؟»
پدر جواب داد: «لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.»
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: «ببخشید، گفتید چه قدر؟!»
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: «ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!»
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: «متشکرم آقا.»
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.
بهتر است #ثروتمند زندگی کنیم تا اینکه #ثروتمند بمیریم.
چی شدی؟؟؟؟؟؟؟؟
1392/05/16 - 11:53دارم اهنگ لری شاد گوش میدم و میرقصم
1392/05/16 - 11:54جای منم خالی
1392/05/16 - 11:56ای جووووووووووووووونم
شاباش شاباش هزاری ب پاش گی لی لی لی لی لی لی
هزاری چیه تراول آآآآآآآآآآآآآآآآآآآها بیااااااااااااااا
یلدا این بخاطر ریتمش بود عزیزم
دلار ریز ریز میکنم رو سرت
آهان جونم دلار دلار
1392/05/16 - 12:04داستان ما اینگونه آغاز میشود که :
در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :
“همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد”
همه در بانک به آرامی روی زمین دراز کشیدند
این «شیوه تغییر تفکر» نام دارد، تغییر شیوه معمولی فکر کردن .
هنگامیکه دزدان بانک به خانه رسیدند، جوانی که (مدرک لیسانس اداره کردن تجارت داشت)
به دزد پیرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت «برادر بزرگتر، بیا تا بشماریم چقدر بدست آورده ایم»
دزد پیرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اینهمه پول شمردن زمان بسیار زیادی خواهد برد.
امشب تلویزیون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزدیده ایم»
این را میگویند: «تجربه» اینروز ها، تجربه مهمتر از ورقه کاغذ هایی است که به رخ کشیده میشود!
پس از آنکه دزدان بانک را ترک کردند ، مدیر بانک به رییس خودش گفت، فوری به پلیس خبر بدهید.
اما رییس اش پاسخ داد: «تامل کن! بگذار ما خودان هم ۱۰ میلیون از بانک برای خودمان برداریم
و به آن ۷۰ میلیون میلیون که از بانک ناپدید کرده بودیم بیافزاییم»
اینرا میگویند «با موج شنا کردن» پرده پوشی به وضعیت غیرقابل باوری به نفع خودت !
رییس کل می گوید: «بسیار خوب خواهد بود که هرماه در بانک دزدی بشود»
اینرا میگویند «کشتن کسالت» شادی شخصی از انجام وظیفه مهمتر می شود.
روز بعد، تلویزیون اعلام میکند ۱۰۰ میلیون دلار از بانک دزدیده شده است.
دزد ها پولها را شمردند و دوباره شمردند اما نتوانستند ۲۰ میلیون بیشتر بدست آورند.
دزدان بسیار عصبانی و شاکی بودند:
«ما زندگی و جان خودرا گذاشتیم و تنها ۲۰ میلیون گیرمان آمد.
اما روسای بانک ۸۰ میلیون را در یک بشکن بدست آوردند.
انگار بهتر است انسان درس خوانده باشد تا اینکه دزد بشود.»
اینرا میگویند؛ «دانش به اندازه طلا ارزش دارد»
رییس بانک با خوشحالی میخندید زیرا او در ضرر خودش در سهام را در این بانک دزدی پوشش داده بود.
اینرا میگویند؛ «موقعیت شناسی» جسارت را به خطر ترجیح دادن.
در اینجا کدامیک دزد راستین هستند؟
منا جان سرت واس کی واس چی اینکارارو میکنی ؟؟؟؟؟؟؟
حیف دیوار نیس
هااااااااا؟
1392/05/14 - 02:08جالب بود
1392/05/14 - 02:09واااااااااااااااای پوزش پوزش
میخاستم بگم حیف سرت هل شدم اشتب شد
اینقذه منو اذیت کردی ، اه من تو رو گرفت
1392/05/14 - 02:14جواب جالب بود = ممنون
نخیر داشتم با آجیم شوخی میکردم.... حواسم کامل بود
هههههههههههه بپا آه من تورو زمین گیر نکنه....
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...
همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.
یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامهای بدین مضمون نوشته است :
میخواهم در آنچه اینجا میگویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوشاندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
ازدواج کردهاید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من میآیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا ، خانم زیبا
و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایهگذار حرفهای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف میکنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفتهرفته محو میشود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان والاستریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط با امثال شما قرار میگذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد میکنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان میتوانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
مارک زاکربرگ، پایهگذار وسیعترین شبکه اجتماعی جهان، حال برای بسیاری از ساکنان کره زمین چهرهای شناخته شده و شخصیتی تحسینبرانگیز است. در این مطلب میتوانید ۱۰ واقعیت جالب درباره زندگی او را بخوانید.
به نقل از سیتنا؛ مارک زاکربرگ٬ بنیانگذار فیسبوک و از جوانترین میلیاردرهای جهان٬ روز سهشنبه (۲۴ اردیبهشت٬ ۱۴ مه) تولد ۲۹ سالگیاش را جشن گرفت. او از موفقترین انسانهای دنیاست و تا به حال دستآوردهای بزرگی داشته که چشم جهان را خیره کرده است.
مارک زاکربرگ انقلابی بزرگ در دنیای ارتباطات آنلاین و آفلاین پدید آورده و امروز بیش از یک میلیارد نفر در سراسر جهان از سرویسی که او پایهگذارش بوده بهره میبرند؛ دنیای بدون فیسبوک دیگر حتی قابل تصور هم نیست.
سیانان تکنولوژی به مناسبت زادروز زاکربرگ٬ ۱۰ واقعیت جالب درباره زندگی او را برگزیده که در ادامه میخوانید:
۱) مارک زاکربرگ به کوررنگی مبتلاست؛ کوررنگی قرمز و سبز. او در دیدن و تشخیص این دو رنگ مشکل دارد و احتمالا به همین خاطر است که رنگ غالب در پلتفرم فیسبوک٬ رنگ آبی است.
۲) وقتی او دبیرستانی بود کمپانیهای مایکروسافت و AOL تلاش کردند تا او را استخدام کنند. او در آن روزها سینپس (Synapse) را راهاندازی کرده بود؛ برنامهای که از هوش مصنوعی برای یادگیری از عادتهای موسیقیایی کاربران بهره میگرفت.
۳) مارک تقریبا همه روزها همان تیشرت معروف خاکستری که لوگوی فیسبوک را هم دارد٬ بر تن میکند. او میگوید سرش به اندازه کافی شلوغ است و نمیتواند صبحها وقت زیادی برای انتخاب لباس صرف کند.
۴) اگرچه او خیلی معمولی لباس میپوشد٬ اما گفته که در سال ۲۰۰۹ برای اینکه نشان دهد فیسبوک در روزگار رکود اقتصادی چقدر برای رشد و گسترش کار خود مصمم است٬ هر روز کراوات میزد.
۵) زاکربرگ گیاهخوار است و یک بار گفت که فقط در صورتی گوشت حیوانی را خواهد خورد که خودش آن حیوان را کشته باشد. اما در لیست صفحاتی که او در فیسبوک لایک کرده٬ نام «مکدونالد» را هم میتوان دید.
۶) او با اینکه در طول ۴ سالی که عضو توییتر شده فقط ۱۹ توییت منتشر کرده٬ و آخرین توییتش هم مربوط به ۱۵ ماه پیش است٬ بیش از ۲۲۰ هزار دنبالکننده (فالوئر) در این شبکه اجتماعی دارد.
۷) در اکتبر ۲۰۱۰ به همراه گروهی از کارمندان فیسبوک رفت تا در سینما به تماشای فیلم "شبکه اجتماعی" بنشیند. پس از دیدن فیلم در ابراز نظرهای عمومی او از تصویری که در این فیلم از او ارائه شده انتقاد کرد و گفت ماجرا طوری روایت شده که انگار او فیسبوک را صرفا به این خاطر به وجود آورده که منزلت اجتماعی کسب کند.
۸) مارک یک سگ پاکوتاه سفید و مشهور دارد که اسم Beast را برایش انتخاب کرده. سگ او در فیسبوک بیش از ۱/۵ میلیون فن دارد.
۹) سال گذشته بعضیها از او انتقاد کردند که چرا موقع ازدواج با همسرش٬ پرسیلا چان٬ هدیهای گرانبهاتر از حلقه یاقوت ۲۵ هزار دلاری به وی نداده٬ اگرچه خودش همان زمان ثروتی ۱۹ میلیارد دلاری داشت.
۱۰) هر جای فیسبوک اگر این کاراکترها [4:0]@ را در کامنتی وارد کنید و اینتر را بزنید٬ نام او ظاهر خواهد شد.
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال
سگ راه افتاد . سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد . قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوس درست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد . اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد . قصاب هم به دنبالش . سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید . گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید . اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد . سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت . مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه ؟ این سگ یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم . مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت : تو به این میگوئی باهوش ؟ این دومین بار در این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کند !!!
نتیجه اخلاقی :
اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود .
و دوم اینکه : چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
سوم اینکه : بدانیم دنیا پر از این تناقضات است .
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم .
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی
البته چهار دلار آن کم بود که من مطمئنم کارمندان نامرد اداره پست آن را برداشته اند...
فوق العاده جالب بود
1392/04/23 - 01:59سعید
1392/04/23 - 02:02آخه بی معرفتو واسش پول جمع کردن آخر خودشون شدن دزد.عجب آدم ناشکری بوده
1392/04/23 - 10:34فاریا
1392/04/27 - 01:01اتابک
1392/04/27 - 01:06باشه ناراحتی من میرم خب
1392/04/27 - 01:06ای بابا هنوز شما دوتا باهم مشکل دارین اجی مهناز ببخشش دیگه باشه گناه داره آخه داداشم آجی مهناز خواهش میکنم
1392/04/27 - 01:13اوووووووووووووووو چ ناز کن شدی واس من خودت گفتی سخت شد میام
صوفیا جون من کارش ندارم که شما دوتا بازی کنید نه حرف زدیم نه بش بی احترامی کردم هعی ...
خواستم ببینم نازم خریدار داره
1392/04/27 - 01:25آجی بیخی دیگه باید آشتی کنین خوبیت نداره دوتا دوست باهم قهر باشن خواهشا آشتی باشه
1392/04/27 - 01:27سوفیا جان کی قهره ؟ من دارم سر به سر مهناز میزارم
1392/04/27 - 01:31بردار مصطفی ما قرن چندمیم؟؟ دوران ناز کشیدن شما تموم شد فنیش
صوفیا فقط به عشق تو باش سلام و علیک میکنم
خب چرا سربه سرش میزاری نزار دیگه من مردم منوباش کیو با کی میخوام آشتی بدم ملات فکر بد میکنن ای وای نفسم بند اوومد بسلامتی خدارو شکر
1392/04/27 - 01:36
خوبه برو
1392/05/28 - 05:55مجوز نمیدن که برم...
1392/05/28 - 11:47اه
1392/05/28 - 11:54یلدا اون عصبانیت تو رو ببینه فک کنم مجوز بده.....
1392/05/28 - 19:48نگار